music

 

 

 

 

 

26.5.2005

من آن خزان زده برگم

که باغبان طبیعت

برون فکنده ز گلشن

به جرم چهره ی زردم

 

29.3.2005

دلم برات تنگ شده جونم...

28.3.2005

قلبم رو توی یه شیشه می کنم، با یه تیکه کاغذ که روش مینویسم، تقدیم به تو، میسپارمش به آب دریاها تا برسوندش به دستت... دلم برات تنگه...

27.3.2005

وقتی شب به آسمون نگاه می کنم، یه عالمه ستاره می بینم که با هم می درخشن، درست مثل یه جمع از انسانهایی که دور هم زندگی می کنن. گاهی سوسو می زنن، گاهی خاموش میشن، متولد میشن، به هم نزدیک میشن، از هم دور میشن...، اما می دونید، فقط از روی زمین اینجوری به نظر میاد، وقتی که نزدیکشون بشید، می بینید که بین هر کدومشون یه عالمه فاصله هست، دهها  سال یا حتی میلیونها سال نوری! در واقع هر کدوم از ستاره ها ، تنهای تنها هستن، تنهای تنهای تنها... گاهی وقتا بعضی از ستاره ها که جاذبشون زیاده، تعدادی سیاره رو دور خودشون جمع می کنن و هر چی جاذبشون بیشتر باشه، تعداد سیاره های بیشتری رو به سمت خودشون جذب می کنن. اسم این ستاره ها رو میگذارم ستاره های خوشبخت. ستاره هایی که نور می بخشن به اطرافیانشون، به سیاره هایی که قدرت تابش ندارن، بهشون می تابن و بهشون گرما و نور و زندگی می دن، درست مثل منظومه ی خودمون. یعنی ما هم یه ستاره ی خوشبخت داریم، یه ستاره که چند تا سیاره رو دور خودش جمع کرده، و بهشون زندگی می ده.  ستاره های خوشبخت... چقدر خوبه که آدم خوشبخت باشه. اصلا نمی دونم میشه کسی خودش رو خوشبخت بدونه؟ بهتر بگم، آیا آدمی وجود داره که بتونه ادعا کنه که خوشبخته؟ نمی دونم، لااقل من کسی رو نمیشناسم که بتونه همچین ادعایی کنه. دلم خیلی گرفته...

25.3.2005

چقدر زیباست، لحظه ای که انسان کسی رو دوست داره. چقدر زیبا تره وقتی که کسی دوستمون داره، وقتی که کسی بهمون اعتقاد داره، باورمون داره. چقدر تلخه وقتی که کسی رو دوست نداریم. چقدر تلخ تره وقتی که کسی دوستمون نداره. چقدر ترسناکه وقتی که تنهاییم. چقدر شجاعانه است وقتی که به یکی میگیم دوستت دارم. چقدر افتخار آمیزه وقتی که کسی بهمون میگه دوستت دارم... چقدر آرامش بخشه وقتی که کسیو که دوست دارید در کنارتونه، در آغوشتونه و می تونید محبتتون رو با نوازشهاتون نثارش کنید. چقدر غمگینه وقتی که کسی رو که دوستش دارید، ازتون دوره. باز این تنهایی... این تنهایی بی شرم، این تنهایی که رهامون نمی کنه. هیچ کس دلش نمی خواد تنها باشه. شاید حتی خدا هم دلش نخواد تنها باشه. درس حدس زدید، دلم گرفته، یه تنهایی سنگین سایه انداخته توی اتاقم... چشمام رو می بندم، شاید وقتی دوباره باز کردم، تنهاییم فراموشم شه...

 

24.3.2005

خواستم چند کلمه بنویسم که این شعر از خیام رو دیدم. مثل اینکه از هزار تا حرف و کلمه گویا تره.

چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ..... پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی..... از سلخ به غره آید از غره به سلخ

 

21.3.2005

سال نو شده، مثل خیلی از سالهای دیگه باز یه حس عجیب دارم، یه جور حس تنهایی، یه جور غم و اندوه که در اعماق وجودم ریشه داره و شاید در اعماق وجود هر انسانی ریشه داشته باشه. سالهای عمر میان و میرن و هنوز که هنوزه هر سال این احساس رو با خودم دارم. نمی دونم دقیقا چیه یا اینکه اصلا چرا وجود داره. امشب از حرفای خوب خبری نیست. راستش رو بخواید چندین بار نوشتم ولی همه رو پاک کردم، مثل اینکه حرفای خوبم تموم شدن. خب اشکالی نداره یه بار هم که شده حرفای بد بزنم، حرف از دلتنگی، تنهایی، نگرانی، اضطراب و و و... شاید حرف زدن در مورد اینها باعث بشه که بهتر بشناسمشون و بتونم بیشتر به خودم مسلط بشم. اما برام عجیبه که همیشه بعد از نو شدن سال این احساسهای عجیب و غریب به سراغم میان. یادمه سالهای پیش، وقتی که پیش خانوادم بودم هم این احساس رو داشتم. تقریبا یه ماه دیگه سی ساله میشم، وای خدا، سی سال از زندگیم گذشته، باورش برام مشکله، هنوز تصاویر دوران کودکیم مثل آینه جلوی روم هستن، خیلی زنده و شفاف. چقدر زود گذشت. اگه بخوام سر انگشتی حساب کنم می بینم که از زندگی فقط تنهایی و تنهایی نصیب من بوده. چقدر تلخه، حتی وقتی که خانوادم کنارم بودن این احساس تنهایی همیشه باهام بوده، سپهری میگه : یادم من باشد تنها هستم. شاید اون هم احساس تنهایی می کرده. چرا تنهایی... . ده سال اول زندگیم دوران کودکی بود. خب همش بازی و شیطنت. ده سال دوم، نوجوانی بود، دوره ی یافتن خود. ده سال سوم زندگی دوره ی شناختن عشق بود... نمی دونم ده سال چهارم زندگیم چه دوره ای خواهد بود... کار؟ زندگی؟ خانواده؟... کاش می دونستم. راستشو بخواید کما بیش از زندگیم راضی هستم، تقریبا میشه گفت که همه چیز داشتم و خیلی چیزها رو تجربه کردم، به بیشتر آرزوهام رسیدم. اما، اما اگه چند تا چیز توی زندگیم فرق داشت شاید خیلی بهتر می شد، شاید خیلی خیلی بهتر می شد. اما خب حسرت گذشته رو خوردن بی فایدس به خصوص که حتی اون زمانش هم کاری از دستم بر نمیومد، چه برسه به این زمان. به تنها کسی که می تونم شکایت کنم، خداست، اما خب شاید صلاح کارم توی همین بوده... شاید این بهترین راهیه که پیش روم گذاشته و هزار تا شاید دیگه...  حرف امروزم تنهاییه. قبلا هم در مورد تنهایی حرف زده بودم. چرا آدما تنها میشن، با اینکه ما آدمها توی اجتماع زندگی میکنیم و اطرافمون پره از آدمهای جور واجور، پس چرا تنها می مونیم. یعنی نمی تونیم کسی رو پیدا کنیم که حرفمون رو بفهمه و همدممون باشه؟ کسی که تو ذوقمون نزنه و بدون اینکه از حرفامون سوء استفاده کنه درد دلهامون رو گوش کنه؟ خب لابد پیدا نمیشه که آدمها تنها می مونن، نمی دونم... . خب این چیزایی که گفتم خیلی مهمن. همدم انسان باید از جنس مخالف باشه، واسه زن یه مرد و واسه مرد یه زن. آخه یه مرد نمی تونه یه مرد دیگه رو بیشتر از چند ساعت تحمل کنه، یه زن هم نمی تونه یه زن رو زیاد از حد تحمل کنه، خب شاید علتش همون نحوه ی تکامل انسان باشه، یا چیزیه که خدا مقدر کرده، اما مهم اینه که طرف مقابل، شخص رو از تنهایی بیرون بیاره، همدم خوب کسیه که بتونه طرف مقابلش رو درک کنه، نیازی نیست که بتونه حلال مشکلات باشه یا کاری از دستش بر بیاد، بلکه همینقدر که گوش کنه و ساکت باشه خودش خیلیه. یه چیز دیگه هم هست که خیلی مهمه، و اون اینکه، طرف مقابل نباید از حرفای آدم سوء استفاده کنه، منظورم اینه که اگه یه وقتی کدورتی پیش اومد، طرف مقابل نباید حرفای شخص رو توی سرش بکوبه. این خیلی مهمه، چونکه اگه همچین اتفاقی بیوفته دیگه راه صحبت کردن و درد دل کردن بسته میشه و مثل یه مرغ عشق که بغض میکنه و دیگه آواز نمی خونه، آدم ساکت میشه و دیگه درد دلی نمی کنه. و دیگه هم به خودش جرات این کار رو نمی ده.  و اما تنهایی، راستشو بخواید همیشه تا اومدم احساس تنهاییمو فراموش کنم، دوباره تنهایی به سراغم اومده. شاید باید منم مثل سهراب همیشه یادم باشه که همیشه تنها هستم.

به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...

 

25.2.2005

به این فکر می کنم که چقدر زندگی مقوله ی عجیبیه! هم میشه از یه جهت اونو ساده دید، هم میشه اونو سرشار از پیچیدگی دید. زندگی از جمله کلماتی هست که نمیشه تعریفش کرد، اینقدر گسترده و گوناگونه که نمیشه حتی در موردش حرفی زد. تنها میشه در موردش شعر گفت، فقط میشه در موردش ابراز احساسات کرد. راستی تا حالا به این فکر کردید که وقتی یه چیزی از درک بشر خارج باشه فقط در موردش شعر گفته میشه، یکیش همین زندگیه. حتی اگه تمام کتابهای فلسفه و علمی دنیا رو هم جمع کنید نمیشه باز هم چیزی فهمید. زندگی اصلا چیه؟ چیزی که ما در مورد زندگی می تونیم بگیم، نتیجه ی درک احساساتی هست که از طریق قوای پنج گانه (که اگه حس ششم رو هم بهش اضافه کنیم میشه شش گانه) دریافت می کنیم. البته باید گفت که این فرایند درکی که گفتم خودش یه چیز ناشناختس، در مورد این هم میشه فقط شعر گفت و ابراز احساسات کرد. خیلی ها متوسل میشن به ماوراء الطبیعه یا همون متافیزیک و می گن یه دنیا و یه عالم دیگه وجود داره که حاکم بر این دنیاست و خیلی چیزایی رو که نمی فهمیم میندازن گردنش. خب البته کار چندان سختی نیست. فقط باید یه کم براش برنامه ریزی کرد و یه سری داستان در موردش گفت. خب خیلی ها هم هستن که مخالفشن و یه جورایی اسمش میشه مادی گرایی. البته بحث در موردش بی فایدس و تا به حال نتیجه ای نداشته و فکر نمی کنم از این به بعد نتیجه ای داشته باشه. اما وقتی که زندگی رو همینجوری که هست بپذیریم و قبول کنیم که این سیل احساسات اسمش زندگیه و مبنا رو این بدونیم، می تونیم در مورد جنبه های مختلف زندگی بحث کنیم. مثلا، ارزش زندگی، زندگی خوب یا بد، حتی میشه در مورد تعریف خوب و بد هم یه چیزایی گفت.

 الان می خوام در مورد همین فکر کنم. در مورد تعریف خوب و بد: اصلا تعریف خوب و بد چیه؟ چه چیزی خوب و چه چیزی بده؟ خب اگه زندگی رو همین سیل احساسات فرض کنیم، میشه یه تعریف براش پیدا کرد. اما نتیجش خیلی مادی گرایانه میشه. میگید نه؟ نتیجش این میشه که، هر چیزی که این سیل احساسات ما اونو ناخوشایند حس کنه، بد، و هر چیزیکه خوشایند جلوه کنه، خوبه. خب اینجا جایگاه تفکر رو فراموش کردیم. در واقع این سیل احساسات تا حدی توسط مغز انسان پردازش میشه و نتیجش این میشه که همیشه احساساتی که ناخوشایند جلوه می کنن بد نیستن و بالعکس. مثلا خیلی ها معتقدن که ریاضت یه کار خوبه و تن به ریاضت میسپرن، در حالی که این سیل احساسات اونو ناخوشایند جلوه می کنه. خب شاید اگه یه کم بخوایم راحت تر فکر کنیم به این نتیجه برسیم که مغز انسان و قدرت تفکر انسان هم در نهایت به همون احساس خوشایند خواهد رسید. همون چیزی که بهش احساس رضایت می گیم، البته احساس رضایت یه حس جسمانی نیست، و شاید اصلا نباید اسمش رو حس گذاشت، یه جور حس از مرتبه ی بالاتره، یه جور حس پردازش شده توسط مغز. البته در مورد درستی یا نادرستیش خیلی حرف میشه زد. و خیلی بستگی به اعتقاد انسان داره (مادی یا معنوی) ولی خب بین احساسات پردازش شده، چیزای دیگه ای هم پیدا میشن، مثلا ترس، حسادت، و هزاران صفت انسانی دیگه... . ولی خب وقتی خوب فکر کنیم، می بینیم که این صفات انسانی هم می تونن ریشه در تکامل بشر در طی هزاران و میلیونها سال داشته باشن. در مورد این قبلا حرف زدم... فکر میکنم، وقتی کسی احساس رضایت می کنه، در واقع مغزش به اون فرمان می ده که نتیجه و انعکاس تمامی احساسات مثبت و خوشایند بوده و هماهنگ با سیر تکاملی انسانه، خب به راحتی میشه این رو قبول کرد که روند تکاملی انسان و همه ی موجودات دیگه به این سمته که نسلشون پایدار بمونه. و وقتی که چیزی اینو تضمین کنه، قوه ی عقل هم اون رو صحیح می دونه. میشه یه مثال زد، حتی یه مثال سطح بالا.

 مثلا عبادت، نتیجه ای عبادت چیه؟ خب شاید در نگاه اول بی نتیجه باشه (البته منظورم از نگاه مادی گرایانه هست) اما وقتی که از دید تکامل بهش نگاه کنیم، می بینیم که عبادت باعث میشه که انسان با خیالی راحت تر زندگی کنه و نتیجش اینه که زندگیش خوشایند باشه و این حس خوشایند باعث حرکت زندگی به سمت بقاء بشه. اینطور نیست؟!  پس عبادت از دیدگاه ماتریالیستی هم می تونه توجیه داشته باشه، حتی یه توجیه قابل قبول. اما همه ی این چیزایی که گفتم چه ربطی به معیار خوب و بد داره؟! خب دقیقا معیار خوب و بد رو میشه از یه چنین دیدگاهی تعیین کرد. مثلا وقتی که می خواید ببینید که آیا یه کاری خوب یا بده؟ ببینید نتیجش توی روند تکاملی انسان چیه! وقتی مثبت بود، اون کار، کار خوبیه و اگه منفی بود، بد. وقتی که چند تا کار خوب و بد رو از این دیدگاه بسنجید، می بینید که خیلیهاشون از دیدگاه دینی هم همینجوری هستن.اگه بخوایم خیلی سریع یه نتیجه بگیریم اینه که، دین رو حتی میشه یه پدیده ی طبیعی دونست، یه برنامه ریزی ژنتیک واسه ادامه ی نسل بشر. که در خیلی از موارد خوب کار می کنه. اما نه همیشه. (خورده نگیرید اگه حرفام خیلی مادی به نظر میاد، هدفم اینه که خیلی آزاد فکر کنم) می دونید کجاهای این برنامه ریزی ایراد پیدا می کنه، اونجایی که در دنیا و در میان انسانها فقط یه دین وجود نداره. اگه فقط یه دین بود که خب مشکلی نبود. اما وجود دینهای مختلف باعث میشه که اختلافشون باعث مرز بندی بین انسانها شه، و این مرز بندی یه شروع واسه جدالها، بحث ها و کشمکشهای بعدی. حتی خیلی ها واسه دین همنوعشون رو از زندگی محروم می کنن. و علتش رو ربط می دن به همون ماوراء الطبیعه. صد البته که کار اشتباهیه و در قدم اول با همون برنامه ریزی تکاملی انسان در تضاده. من میتونم نتیجه بگیرم که گرفتن زندگی دیگران به اسم دین یک اشتباه محضه. اما نتیجه چیه، خب راستشو بخواید همه جور دینی در دنیا وجود داره. البته خیلی از حرفای دینهای مختلف با هم یکیه، اما خب نه همشون (اگه همش یکی بود که فقط یه دین وجود داشت)، در واقع خیلی شبیه به همین روند تکاملیه، یعنی یه چیزی شبیه به آزمایش و خطا، همه جور نظریه ای وجود داره، و اون نظریه ای پا میگیره که نسل بشر رو بیشتر تضمین کنه، و پردازش مغز انسان اونو تایید کنه. ولی خب این بحث دینهای مختلف، بحثی بوده که شاید از ابتدای پیدایش بشر امروزی وجود داشته... اما امروز چی؟ امروز که ما همه جور نظریه و دینی رو پیش رومون داریم چی؟  خب اینجوری نیست که هر کسی به این چیزا فکر کنه یا حتی به خودش اجازه ی فکر کردن بده. چرا که تمامی دینها، با حرفهای مختلف، یه جور ترس رو در پیروانشون ایجاد می کنن، تا حدی که اکثریت قریب به اتفاق به خودشون اجازه نمی دن حتی به این موضوع فکر کنن. یه مشکل دیگه هم هست. و در واقع بزرگترین مشکل سر راه این قضیه اینه که، همه ی انسانها این توانایی رو ندارن که در مورد مسائل درست فکر کنن. و سطح تفکر خیلی از انسانها در واقع می شه گفت ابتداییه، و یه جورایی مقدار پردازش مغزیشون خیلی کمه، و اصلا به اندازه ای نیست که بتونه به قول معروف خوب رو از بد تشخیص بده. خب اگه این مساله رو در نظر بگیریم، میشه گفت که دین یه چیز ضروری بین انسانهاست، بدون دین، انسانها مثل حیوونا همدیگه رو می درن، (هر چند که امروز هم با وجود انواع و اقسام دینها انسانها خیلی بد تر از حیوانها همدیگه رو می درن) ولی خب بدون دین دیگه یه زندگی عادی و امروزی غیر ممکن بود. نمی دونم چه نتیجه ای باید از حرفام بگیرم، در واقع میشه بسته به سلیقه و طرز تفکر، نتیجه های مختلفی ازش گرفت. راستشو بخواید اصلا حوصله ی نتیجه گیری رو ندارم، همینقدر که این حرفهای من که تا حدی هم بی سر و ته هستن، باعث بشه یه کم در مورد این جور چیزا فکر کنید، خودش خیلیه. شب خوش.

 

21.2.2005

نمی دونم چی بنویسم. باز هم در این قفس بسته شده. دلم تنگه، واسه یه نفر که اون طرف دریا ها خونه داره. دلم براش می تپه. حس عجیبیه. خیلی غمگینه. نه؟ آرزومه که دستاشو بگیرم توی دستام. آرزومه که چشمامو بدوزم توی چشماش. دلم نمی خواد که این یه آرزوی محال باشه. دلم بد جوری به دلش گره خورده. یه روز اگه نباشه من چیکار کنم. بد جوری احساس تنهایی و غم می کنم. یعنی میشه؟ میشه که یه روز لمسش کنم؟! میشه که به جای زل زدن توی این صفحه ی مونیتور، از نزدیک ببینمش؟ میشه؟ دلم براش تنگه، مثل این می مونه که دوباره عاشقش شدم. خیلی بیشتر از قبل. می ترسم که یه لحظه نباشدش. کاش دنیا اینقده بزرگ نبود. کاش می شد اول تا آخرش رو پیاده توی یه ساعت طی کرد. اونوقت دیگه اینقدر سخت نبود. کاش یه معجزه می شد. یه معجزه ی کوچیک هم کافیه..................

20.2.2005

سرزمین شادی ها، داشتم فکر می کردم، کاش میشد یه جایی باشه به نام سرزمین شادی ها و فقط اونجا آدمایی رو راه می دادن که دلهاشون پر از غم و غصه بود، و شرطش هم این بود که می بایستی اونجا غم و اندوههاشونو فراموش می کردن. جالب میشد نه؟ نمی دونم چند نفر رو اونجا راه می دادن! شاید همه ی مردم دنیا رو، شاید هم نه، نصف مردم دنیا، به هر حال اگه بود جای خوبی میشد. البته زیاد هم سخت نیست، فکر می کنم هر کسی می تونه واسه خودش یه سرزمین شادی های کوچیک درست کنه، میشه به اندوهها توجه نکرد، اصلا چرا اندوه؟ تا حالا فکر کردید چرا اندوه! خب هر چیزی یه راهی داره، یه چاره ای داره، هر جیز خرابی رو میشه آباد کرد، هر چیز غمگینی رو میشه شاد کرد، مگر نه اینکه خواستن توانستن است... اینو همه می دونن، اما کاش می شد بهش عمل کرد، ادبیات ما پره از حرفای خوبی مثل این، ولی فقط ادبیاته و واسه زنگ فارسی... بیشتر از این کاربردی نداره. اما حرفمون حرف اندوه بود.

 اصلا چه چیزهایی باعث اندوه انسان میشن؟ باز هم یه لیست تهیه میکنیم از چیزایی که غم و غصه ایجاد می کنن، موافقید؟ خب ... مرگ، بیماری، بی پولی، بی آبرویی، بدهکاری، تنهایی، ترس، ناکامی در عشق، آرزوهای دست نیافته، حسادت، و و و ... خب خیلی چیزا رو میشه نام برد و خیلیهاشون توی یه مجموعه قرار می گیرن. از اولین قلم شروع می کنیم. مرگ، مرگ به خودی خودش اندوهی نداره، مرگ وقتی اندوهگینه که متعلق به دیگران باشه، مثلا مرگ یه عزیز، مرگ یه عزیز می تونه انسان رو خیلی متاثر کنه، بخصوص که انسان با اون عزیزش اوقات خوشی رو داشته بوده. واسه این مورد من یه پیشنهاد دارم، میشه عزیزهامونو امانتهای خداوندی بدونیم که خدا به ما داده که مدتی از وجودشون استفاده کنیم و بعدش خدا ازمون گرفتتشون. میشه انسان از خاطره های خوشی که با عزیزان از دست رفتش داشته خدا رو شکر گذار باشه، و اگه بخوایم نیمه ی پر لیوان رو ببینیم میشه گفت که اگه اونها عزیز نبودن چی؟ در مورد بیماری هم میشه همین فکر رو کرد، میشه گفت اگه بد تر می بود چی؟ قرارمون بر اینه که خوب زندگی کنیم، پس این حرف من کلاه گذاشتن سر خودمون نیست، بلکه راه درست خوب زندگی کردنه. و کسی که یه بیماری یا نقص یا هر عیب و علتی داره، باید خودشو با شرایطش وفق بده و به دنبال لذتهایی باشه که می تونه ازشون بهره مند بشه، نه اینکه بشینه و زانوی غم بغل بگیره و بگه خدا منو این جوری و اونجوری کرده.... بی پولی هم می تونه یه علت اندوه باشه که اصلا نمی خوام در موردش صحبت کنم چون اصلا به حساب نمیاد. اما بی آبرویی. آبرو یه مفهوم خاصله و شامل خیلی چیزا میشه، نمیشه خیلی ساده بیانش کرد. واسه خیلی از آدما، آبرو جزء مهمترینها توی زندگیه. اگه کسی آبروش توی زندگی بره اونوقت گاهی وقتا می تونه شخص رو خیلی اندوهگین کنه، اما، اما همیشه میشه جبران کرد، نه؟ حتی بد ترین کارها رو هم میشه با کارهای خوب جبران کرد، فقط باید خواست... بدهکاری. بدهکاری گاهی وقتا خیلی ناراحت کنندس، بخصوص که مقدارش از توان انسان خارج باشه، خب بدهکاری حاصل برنامه ریزی نادرست توی زندگیه، میشه جلوشو گرفت، ولی خب گاهی وقتا ناخواسته پیش میاد، نه اینکه چاره نداشته باشه، خب چارش تلاشه، کار و تلاش... با امید به رهایی از قید بدهکاری میشه تلاش کرد... نه؟ ترس هم میتونه گاهی وقتا باعث اندوه بشه، ترس از خیلی چیزا، چه مادی چه معنوی، خب ترس گاهی وقتا ریشه در وجود آدمی داره، و گاهی هم عوامل محیطی باعثش میشن، در مورد عوامل محیطی میشه خب برطرفشون کرد، اما ترس درونی انسان یه مقدار مشکل آفرینه، واسه این کار نیاز به اراده ای قوی هست، و همون خواستن... . ناکامی در عشق، خب این می تونه خیلی باعث اندوه بشه، و اندوهش هم خیلی عمیقه، اما معمولا برطرف میشه، می دونید چجوری، وقتی کسی عاشق بوده و عشقش رو از دست داده، از خودش و از آدما و از همه چیز قهر می کنه، حتی بدون اینکه خودش متوجه این نکته باشه. خب راهش اینه که آشتی کنه، اول با خودش، بعد هم با همه و همه. البته لازمش تفکر مثبت و همون خواستنه.

گاهی وقتا آرزوهای دست نیافته ی انسان باعث اندوه میشن، ناکامی در یه جا یا یه چیز، خب اگه به خدا اعتقاد داشته باشیم و معتقد باشیم که خدا صلاح انسان رو پیش پاش میگذاره، میشه اینجوری توجیه کرد که خب اون پیشرفتها و اون آرزوهایی که می خواستیم بهشون برسیم و نرسیدیم، شاید به صلاحمون نبودن و با دست یافتن به اونا شاید زندگیمون خیلی بد تر میشد و یا اتفاق بدی برامون می افتاد. حسادت هم گاهی وقتا اندوه میاره. حسادت جزء اون احساسات درونی آدمه که رهایی ازش خیلی سخته، چارش هم طبق معمول اراده ی قوی، خواستن و تمرینه. میشه با تمرین و تلقیم خیلی از مشکلات رو حل کرد. بخصوص اونایی که ریشه در رفتار و در درون انسان دارن. کافیه که بخوایم.

مثل اینکه این کلمه ی خواستن خیلی تکرار شد، خب پس اهمیتش باید زیاد باشه. خواستن توانستن است... راستش من به این حرف معتقدم، خودم تا حالا هر چیزی رو که واقعا خواستم، بهش رسیدم. خب چیزایی هم بودن که خواستم و بهشون نرسیدم، و به خاطر اونا اندوهگین نیستم، راه حلش رو بالاتر گفتم، راهش همون صلاح خداست.

اندوه دشمن خوشبختیه، هر چی که سعی کنیم اندوه رو از زندگیمون دور کنیم، خوشبختیمون بیشتر میشه، اندوه مثل لکه های سیاهی می مونه که روی دامن سفید خوشبختی افتاده و با پاک کردنشون لباسمون سفید تر و زیبا تر میشه.

البته اندوه رو توی زندگی نمیشه به طور کامل از بین برد. به هر حال انسان گاهی اندوهگین میشه، مساله اینجاست که اندوه باعث خراب شدن زندگی و خوشبختیمون نشه،

واسه از بین بردن اندوه، اونم از هر نوعش، یه روش خیلی خوب اینه که به خوبیها و شادیها و نکته های مثبت زندگیمون فکر کنیم، و به خدا. خدا می تونه خیلی از اندوههای انسان رو پاک کنه و به دل انسان آرامش بده.

یکی دیگه از راههای از بین بردن اندوه اینه که اجازه ندیم اندوه وجودمون رو تسخیر کنه، به محض پیدا شدن سر و کله ی اندوه، سعی کنیم با یه کاری یا فعالیتی یا فکری، خودمون رو ازش مخفی کنیم تا اون زمان حمله ی اندوه تموم شه. خب می دونید، اندوه همیشه نیست، یه وقتایی حمله می کنه، وقتش هم واسه هر کسی فرق داره. خیلی بستگی به اوضاع جسمی و روحی انسان داره، یه بخشیش هم مربوطه به اطراف انسان. خب، از درون میشه به بیرون پناه برد و از بیرون میشه به درون، اگه افراد و اتفاقات اطرافتون باعث اندوهتونه، و نمی تونید از دستشون فرار کنید و از دیگران کمک بخواید، می تونید به درونتون پناه ببرید، میگید چجوری؟ خب با فکرای خوب، با یاد خدا، با تلقین، با عبادت. باور کنید خیلی موثره. اگر هم درونتون باعث اندوهتونه، به بیرون فرار کنید، با معاشرت، با گذروندن وقتتون با دیگران، با افرادی که باعث شادی شما هستن. حالا اگه هردوش با هم حمله کرد چی؟؟؟ خب اونوقته که نیاز به یه انقلاب دارید، هم در درون و هم برون. راهش هم خواستنه، که نتیجش هم توانستنه.

یکی از علتهای دیگه ای که باعث اندوه میشه، سلامتی جسمیه، وقتی شخصی از نظر جسمی ضعیف بشه، این امکان وجود داره که اندوه به سراغش بیاد، و باعث بشه که انسان احساس درموندگی و اندوه کنه. البته چارش خیلی سادس و زیاد هم سخت نیست، چاره ای این نوع اندوه، تغذیه مناسب و تقویت جسمه، همراه با ورزش یا یه کم فعالیت بدنی، بخصوص در هوای تازه و آزاد.

می دونید محل زیست انسان هم خیلی توی روحیه تاثیر داره، منظورم از محل زیست، خونه، محل کار، و جاهایی که انسان مدت زیادی رو اونجا میگذرونه هست. یه محیط شاداب، روشن و مرتب و تمیز می تونه روحیه رو چند برابر کنه، و یه محیط دلگیر، تاریک، و نامرتب می تونه ایجاد افسردگی و اندوه کنه.

البته واسه فرار از اندوه یه راه دیگه هم هست، راهش اینه که یه سنگ صبور پیدا کنید و همه ی غم و اندوههاتونو براش بگید. گفتن و بیان کردنشون باعث میشه که دلتون سبک شه، البته نمی دونم چرا اینجوریه، ولی خب علتش هر چی باشه، میشه از این روش استفاده کرد. کسایی هم هستن که واسه این کار درس خوندن و از این طریق پول در میارن. تعجب کردید، نه؟ خب همین مشاورین خانواده کارشون فقط همینه، که سنگ صبور دیگران بشن و حرفاشونو بشنون.

خب تقریبا میشه گفت که بیشتر اندوهها چاره دارن، اما یه اندوهی هست که چارش خیلی سخته، اونم دیدن رنج و درد دیگرانه، وقتی که ببینید اطرافیانتون و عزیزانتون رنج می برن و اندوهگین هستن، مشکل می تونید اندوهگین نشید، و رهایی از این اندوه هم خیلی مشکله، بخصوص وقتی که کاری هم از دستتون بر نیاد. خب می تونید این حرفای خوب رو که براتون امشب گفتم براشون تکرار کنید، اما هیچ تضمینی وجود نداره که اونا به حرفاتون گوش کنن یا حتی (بخوان) که از این غم و اندوهشون رهایی پیدا کنن. اینجا فقط خدا می تونه کمک کنه، می تونید از خدا بخواید که اندوه و رنج اونا رو برطرف کنه، تا شما هم از رنج و اندوه ناشی از اون رهایی پیاد کنید.

خب البته خیلی ها هم هستن که غم و اندوه رو دوست دارن، شاید خود من هم موقعی بوده که همینجوری بودم، شده بودم مرغ غم پرست، در این مورد چیزی نمیشه گفت، و اصلا این اندوه، چیزی نیست که بشه براش کاری کرد. چون شخص به اندوهش علاقه داره و میخواد داشته باشدش و در واقع یه جور سرگرمیه.

ولی خب اون چیزی که مسلمه اینه که، عمر انسان طی میشه و اگه اندوهگین زندگی کنیم، عمرمون رو باختیم و بهره ای ازش نبردیم، چه بهتر که شاد باشیم، حتی اگه اندوه به سراغمون اومده.

شاد باشید و دیگران رو هم شاد کنید، مطمئن باشید که این باارزش ترین کاریه که در دنیا وجود داره. حتی بر تر از تمامی عقاید، ایده ها و مذهب و مسلکهای دنیاست.

اینجوری مطمئن باشید که خدا خیلی دوستتون خواهد داشت و جاتون هم نوک بهشته. حتی اگه بویی هم از دین و مذهب نبرده باشید.

شاد باشید.

 

17.2.2005

باز دلم گرفته، نمی دونم چی بنویسم. همون آهنگ همیشگی رو گذاشتم، آخه یه جورایی به من امید میده. دلم میخواد حرفای خوب بنویسم، حرفای امیدوار کننده، اما... دلم میخواد به یه ساحل شنی فکر کنم. یه ساحل شنی با یه آفتاب داغ و آدمایی که کنار ساحل نشستن و از گرمای آفتاب لذت می برن، یه دریای آبی بی کران، با چند تا قایق بادبانی که اون دور دورا حرکت می کنن و پرندهای دریایی که از بالای سر آدم رد میشن و صدا می کنن. شنهای داغی که تن آدم رو گرم میکنن. بچه هایی که با شنهای ساحلی قلعه درست می کنن، صدای آروم موجها و نسیم ملایم و خنکی که از سمت دریا میاد و بوی نمک می ده، و یه دنیا آرامش بدون دغدغه خاطر، بدون ترس از فردا. یه اجاق که روش چند تا ماهی کباب میشن. یه کم اون طرف تر، درختای بلند نارگیلی که سایشون روی زمین افتاده و یه ظرف از میوه ی نارگیل که توش پر از بستنیه ...حتما میگید چقدر شیکمو،... خب شیکم هم یه بخش از زندگیه دیگه نمیشه فراموشش کرد... و عشق و عشق بی پایان من... یعنی میشه یه روز بیاد که این رویا به حقیقت بپیونده، خب مگه چی میشه؟! باور کنید چیز زیادی نیست. هیچوقت چیز زیادی توی زندگیم نخواستم، شاید هم خواستم و خبر ندارم. شما چی فکر میکنید؟ یعنی میشه یه روز دیگه نگرانی وجود نداشته باشه؟ همه ی این چیزایی رو که گفتم میشه توی آرامش خلاصه کرد، می دونید... یه مدتی تمرین آرامش می کردم، یعنی سعی می کردم از اضطراب و دلهره دوری کنم و به خودم تلقیم می کردم که آرامش دارم، باور کنید موثره، اما خب یه جور سر خود رو شیره مالیدنه. البته نه اینکه بد باشه، ولی خب ... فکر میکنم واسه خوشبخت بودن نیاز به آرامش هست، البته نه اینکه خوشبختی فقط آرامش باشه، بلکه خوشبختی مستلزم آرامشه. آرامش، آرامش، آرامش، اصلا آرامش یعنی چی، اصلا میشه آرامش رو تعریف کرد؟ من که الان اصلا حال و حوصله ی تعریف کردن آرامش رو ندارم، این مهم رو هم واگذار میکنم به خودتون. خودتون یه جوری تعریفش کنید. اما چیزی که مسلمه اینه که واسه هر کار خوب و مثبتی نیاز به آرامش هست. وقتی که آرامشی نباشه، انسان نمی تونه روی کارش متمرکز بشه و می شه گفت بدون آرامش همه چیز مختل میشه. یه نکته ی جالب، وقتی آرامش هم از یه حدی زیادتر میشه، آدما دنبال هیجان می گردن و سعی میکنن از این آرامشی که دارن یه مقدار کم کنن. جالبه نه؟ این هم بر میگرده به همون حس تنوع طلبی آدمی. یاد یه داستان افتادم، حتما شما هم شنیدینش، بگذارید خلاصشو براتون بگم: یه روز یه ماهیگیر کنار ساحل توی قایقش در حال چرت زدن بوده و همینطوری که داشته زیر آفتاب چرت میزده دستش رو توی جیبش میکنه و یه سیگار درمیاره و وقتیکه میخواد روشنش کنه یه توریست (یا همون جهانگرد) با فندکش سیگار اونو روشن میکنه، بعد شروع میکنن به صحبت کردن با هم، توریسته میگه، چرا اینجا چرت می زنی، چرا نمی ری ماهی گیری، ماهیگیره میگه، امروز ماهی گرفتم و الان وقت استراحتمه، توریسته میگه، خب هنوز که اول روزه چرا بیشتر ماهی نمی گیری، ماهیگره میگه چونکه نیازی ندارم، با همین ماهی هایی که گرفتم اموراتم میگذره، توریسته میگه، می دونی اگه بیشتر ماهی بگیری چیکار می تونی بکنی؟ اگه به جای یه بار در روز، دو یا سه یا حتی چهار بار ماهی بگیری در واقع چهار برابر بیشتر پول گیرت میاد و در ظرف یه سال می تونی یه قایق موتوری بخری، وقتی که قایق موتوری خریدی بیشتر می تونی ماهی بگیری و بعد از چهار پنج سال می تونی یه قایق بزرگ (یا همون لنچ) بخری وقتی که با لنچ ماهی گیری کنی خیلی خیلی بیشتر می تونی صید کنی و بعد از چند سال می تونی یک لنچ دیگه بخری و به همین ترتیب تعدادشون بعد از مدتی زیاد میشه بعدش می تونی یه شرکت ماهی گیری تاسیس کنی و ماهی هایی رو که گرفتی بفرستی به شهر های دور و نزدیک و بعد از چند سال درآمدت اونقدر زیاد میشه که می تونی یه شرکت خیلی بزرگ داشته باشی حتی یه هلیکوپتر شخصی و ماشینهای حمل ماهی و ..... ماهی گیره یه نگاهی به توریسته می کنه و میگه، خب بعدش چی؟ توریسته میگه بعدش می تونی با خیال راحت استراحت کنی. ماهیگیره جواب میده، خب من همین الان که دارم همین کارو می کنم، دیگه نیازی نیست که این همه زحمت رو متحمل بشم... نتیجه اخلاقی داستان اینه که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس و  سیگار کشیدن اصلا خوب نیست سعی کنید به جاش شیر نارگیل با بستنی بخورید که خیلی خوشمزه تره. کباب ماهی هم بد نیست. دیگه خوابم میاد، ادامه ی خواب و رویا رو خودتون ببینید، یا اینکه اصلا کانال رو عوض کنید... شب خوش.

15.2.2005

ارتباط. الان اینترنتم قطع شده، درست مثل این میمونه که درب یه قفس بسته بشه، احساس تنهایی می کنم. تا حالا به ارتباط فکر کردید، به ارتباط بین آدمها؟ همه چی با ارتباط شکل میگیره. حتی عشق، از این دیدگاه عشق هم یه جور ارتباطه. اگه ارتباط نباشه هیچی نیست، همه جا رو سکوت فرا میگره، اولین راه ارتباط زبانه. یادمه وقتی که زبانم آلمانیم هنوز خیلی بد بود، خیلی احساس تنهایی می کردم. در واقع اولین پایه ی ارتباطیم ناقص بود. می دونید، ارتباط هم یکی از همون راههای فراموش کردن تنهاییه، ارتباط با همنوع. یه نوعش هم ارتباط اینترنتیه، یه جور وسیله ی جدید واسه ارتباط، در مورد خوب یا بد بودنش نظرهای مختلفی هست، اما مهم اینه که یه جور وسیله ی ارتباطیه، بزرگترین خصوصیتش اینه که ارتباط فیزیکی بین آدمها به حد اقل می رسه، و محدود میشه به حروف، صدا و تصویر. آدما می تونن خودشونو، واقعیتشونو و خیلی چیزای دیگشونو پشت این وسیله مخفی کنن، آدمای خوب می تونن خودشونو بد جلوه بدن، و بالعکس. اسمش رو هم که حتما همتون می دونید، چت. باید بگم که آدم بعد از مدتی چت کردن به این نتیجه می رسه که آدمایی بیشتر به این وسیله ی ارتباطی رو میارن که توی ارتباطهای واقعی زندگیشون یه جورایی مشکل دارن، خب خود من هم مستثنا نیستم، منم یه جوری توی ارتباطهام مشکل دارم... اشخاصی که به علت کمرویی یا عدم اعتماد به نفس یا بی اعتمادی یا هزار دلیل دیگه نمی تونن ارتباط خوبی با دیگران داشته باشن، می تونن از این وسیله ی جدید استفاده کنن، و ارتباطهای نیمه مجازی رو واسه خودشون بوجود بیارن و جالب اینه که در یک لحظه می تونن خودشونو یه آدم خوب یا یه آدم بد معرفی کنن، به بیان دیگه میشه دیگران رو راحت فریب داد. البته خوب یا بد بودن این وسیله بسته به استفاده ای داره که ازش میشه و خود این وسیله به خودی خودش بد نیست، خیلی ها با همین وسیله با هم دوست شدن، عاشق شدن (از جمه خود من) خیلی ها همدم پیدا کردن و و و ... این وسط یه عده هم هستن که با این وسیله مردم آزاری می کنن یا دیگران رو فریب می دن. یکی از خوصوصیات دیگه ی این وسیله ی ارتباطی فراموش شدن حس زمان و مکانه، یعنی دیگه مهم نیست که چه کسی کجا زندگی می کنه... مهم اینه که یه خط اینترنت داشته باشه. اما یه نکته ی دیگه هم هست، می دونید، اینترنت می تونه اعتیاد بیاره و ساعتهای عمر گرانبهای آدمی رو نابود کنه. البته به عنوان یه وسیله ی تفریح بد نیست. به شرط اینکه حساب شده ازش استفاده کرد. اما ارتباط انسانی یه چیز دیگس، زمین تا آسمون فرق داره. خب شاید بگید خودت چرا اینقده به اینترنت چسبیدی؟ خب حق با شماست، قبلا که گفتم، منم یه جورایی توی ارتباطهام مشکل دارم، اما، اما قضیه ی من یه مقدار فرق داره، اینترنت وسیله ی ارتباطی من و عشقمه، باور کنید مدتهاست دیگه چیزی به عنوان چت واسم وجود نداره... تنها جایی که میام همین صفحه ای هست که می بینید. میام و چند خط توش می نویسم... حرفام حرفای تازه ای نیستن، چیزایی هستن که همه می دونن، شاید واسه این مینویسم که تنهاییهامو فراموش کنم، شاید واسه این مینویسم که ناتوانی خودمو در ارتباط برقرار کردن با دیگران جبران کنم... می دونید، من با همین اینترنت با آدمهای خیلی خوبی آشنا شدم، دوستایی که ایده ها و سلیقه هاشون به من نزدیک بوده و این ارزش این وسیله ی ارتباطی رو زیاد می کنه. حتی با یکی از دوستایی که با اینترنت باهاش آشنا شدم، رفت و آمد دارم. دیگه حوصله ی نوشتن هم ندارم، تا یه روز دیگه ...

 

14.2.2005

امروز، روز والنتینه، یه روز زیبا، یه روز عاشقانه، یه روز که همه ی عاشق و معشوق ها به هم با دادن هدیه عشقشون رو ابراز میکنن، واقعا زیباست، منم واسه این روز از عزیزم هدیه گرفتم، البته می بایستی من هدیه می دادم، اما خب، شرمندگیش موند واسه من. بگذریم. امروز می خوام حرفای خوب بزنم. راستشو بخواید، هر چی فکر می کنم می بینم که عشق زیباترین موهبتی هست که خدا آفریده،... جنس عشق با همه چی فرق داره، حسش هم همینطور، حتی اگر ریشه ی مادی داشته باشه، با همه ی احساسات بشری فرق داره، چقدر خوبه که همه بتونن عاشق بشن. کاش هممون بتونیم قدر عشقمون رو بدونیم، از جمله من! نه اینکه قدر عشقم رو ندونم، بلکه گاهی اتفاقاتی رو باعث میشم که به نظر میاد قدر عشقم رو نمی دونم، خب یه مقدارش مربوط به اینه که مرد هستم، و مردها اصولا سر به هوا هستن، و گاهی یادشون میره عشقشون رو ابراز کنن، البته بگذریم از کسایی که اصلا با ابراز عشق موافق نیستن. یه بار یه جایی خوندم، مردها نیازهاشون مانند ظرفهای کوچکیه که زودی پر میشه و وقتی یک ظرف پر شد میرن سراق ظرف دیگه، اما نیاز خانوما مانند یه ظرف بزرگه که تا اون ظرف بزرگ پر نشه احساس رضایت نمی کنن. و این باعث میشه که مردها وقتی که محبت و عشق همسرشون ارضاشون می کنه، یه جورایی به نظر میاد که دیگه قضیه رو فراموش کردن، در حالی که توی دلشون از همسرشون تشکر می کنن و حواس پرتیشون نشونه ی بی علاقگیشون نیست... (خب دارم از خودم طرفداری میکنم دیگه، اینجوری نگام نکنید) خب واسه تعدیل این تفاوت میان مردها و زنها یه کم درک متقابل و گذشت لازمه، مردها باید این رو بدونن که نیاز همسرشون به ابراز عشق و محبت بیش از اوناست و خانومها هم باید بدونن که مردهاشون هیچوقت منظورشون بی توجهی نیست، البته همه این حرفایی رو که می زنم در مورد کسایی هست که به هم علاقمند هستن و عشق می ورزن. اگه علاقه ای نباشه که اصلا نیازی به حرف زدن نیست. رسیدن به این رشد فکری مسلما خیلی ساده نیست، حالا هرچقدر هم که حواسمون جمع باشه، ممکنه مواقعی پیش بیاد که حساب کار از دستمون در بره. از این حرفا بگذریم. می دونید زیباترین لحظه واسه دو تا عاشق کدوم لحظه هست؟ بخصوص کسایی که از هم دور هستن؟ خب معلومه لحظه ی وصال، لحظه ای که واسه اولین بار همدیگه رو می بینن و در آغوش می کشن، و غرق بوسه می کنن. فکر نمی کنم چیزی در دنیا زیبا تر از این باشه. واسه رسیدن این لحظه، بی صبرانه منتظرم، منتظرم تا به عزیزم برسم، وقتی که می نویسم اشک توی چشمام حلقه می زنه اشک امید، مطمئنم که لحظه ی وصال هم چشمام پر از اشک خواهند بود، اما اشک شوق. خب خودتون قضاوت کنید، خیلی مشکله دونفر که همدیگه رو تا این حد دوست دارن، از هم دور باشن، نه؟ خب می دونید، راستش خودم از خدا خواستم که یه عشق بهم بده، یه عشق که واقعا عشق باشه، یه عشق که آخر هر چی عشق و عاشقی باشه، خدا هم بهم داد، می دونید کی این آرزو رو کردم؟ کریسمس دو سال پیش، اون موقع خیلی تنها بودم، بیش از اون چیزی که بشه حتی تصورش رو کرد، اون موقع بود که آرزوشو کردم، امسال هم آرزو کردم که خدا عشقم رو بهم برسونه... اگه حرفای منو می خونید شما هم واسه ما دعا کنید... به خدا بگید که ما همدیگه رو خیلی دوست داریم و مقدماتش رو فراهم کنه که بتونیم به هم برسیم. البته مطمئنم که فراهم می کنه، ولی کاش یه کم زود تر، آخه ما گناه داریم... نمی دونم، شاید منظور خدا از این همه دوری اینه که عشق ما هر چه بیشتر و بیشتر بشه، اونوقت ما رو به هم برسونه،... خدا جون باور کن همین الانش هم  عشقمون از حد گذشته... دلم میخواد یه روز که چشم باز کردم، ببینم عزیزم کنارمه، اونوقت دیگه همه ی آرزوهام برآورده میشن، میشه از داستان ما دوتا یه منظومه بنویسن،... منظومه ی شیوا و فرخ ... خیلی قشنگ میشه، نه؟ دلم میخواد منظومه ی ما هم مثل منظومه ی ویس و رامین باشه، توصیه می کنم حتما بخونیدش، خیلی قشنگه. می دونید، فکر میکنم، تنها عشق و محبته که توی دنیا ارزش داره و باعث میشه که انسان از زندگیش احساس رضایت کنه، حتی همه ی لذتها و خوشیهای دنیا هم در مقابل عشق و محبت هیچن، قبول ندارید؟ آخه فقط عشق و محبته که تا اعماق وجود آدم نفوذ میکنه و تا ابد می تونه تاثیر داشته باشه، لذت ها و خوشی های دیگه، نه اینکه بد باشن، حتی لازم هستن، اما مهمتر از اینها عشق و محبته، بدون خوشی ها و لذتهای دیگه میشه زندگی کرد، اما بدون عشق و محبت، دیگه زندگی اسمش زندگی نیست،... پاینده باد عشق!

 

11.2.2005

زندگی، عشق، نمی دونم امشب چی بنویسم، یه عالمه حرف توی دلمه ولی هیچ نقطه ی شروعی براش نمی بینم. الان هم مثل خیلی وقتای دیگه باز دلم گرفته، باز همون آهنگ همیشگی رو گذاشتم و می نویسم، اسم آهنگ اینه : لالایی برای کارلا، راستش خواستم بگذارمش اینجا تا همه بشنون، اما نشد. چرا عشق گاهی باعث میشه آدم گریه کنه؟ چرا؟ معمولا وقتی گریه می کنیم که یه چیز خیلی مهم رو از دست بدیم، واسه همیشه. مثلا یه عزیز رو. ولی چرا آدمای عاشق گاهی گریه می کنن؟ چرا اینقده دلشون واسه هم تنگ میشه؟ حتی اگه همدیگه رو هم هیچوقت ندیده باشن (مثل ما)... خیلی غمگینه نه؟ دو نفر که هیچوقت همدیگه رو ندیدن و اینقدر از هم فاصله دارن، اینقدر دلشون واسه هم تنگ میشه. واقعا چرا اینجوریه؟ نمی دونم آیا میشه جوابی واسش پیدا کرد یا نه؟ خب می دونید چی فکر می کنم، وقتی دو نفر به هم علاقمند میشن تا حدی که عاشق همدیگه میشن، حس می کنن که دیگه زندگی تاریکشون روشن شده، یک باره با یه دنیای روشن و زیبا و شاد و پر از امید و نور آشنا میشن، یه دنیایی که همیشه آرزوشو داشتن، و هر چی بیشتر عاشق میشن این دنیا هم زیبا تر و شیرین تر میشه، تا حدی که دیگه دلشون نمی خواد این دنیای زیبا و شیرین و رویایی رو ترک کنن و می خوان تا ابد همونجا بمونن، و هر چی رو که دارن در این خلاصه می کنن که به این دنیا برسن و بتونن اونجا بمونن، وقتی که یه چیزی مانع از رسیدن و موندن توی این دنیای شیرین بشه اونوقته که عاشق حس می کنه که می خوان از بهشت بیرونش کنن و به هر دری می زنه تا اونجا بمونه، فکر کنم دلیل خوبی بود، نه؟ البته همونطور که قبلا گفتم در مورد علت عاشق شدن نمی تونم با قطعیت یک دلیل رو انتخاب کنم، و شاید بهتر باشه که اصلا کاری بهش نداشته باشیم، و فقط همین رو بپذیریم که در میان انسانها این حس وجود داره. اما مهم اینه که خود ما چی رو بخوایم قبول داشته باشیم... مهم نیست بقیه چی میگن، حتی اگه هزار تا دلیل و برهان منطقی و علمی واسه حرفاشون  بیارن، آدم باید اون چیزی رو قبول داشته باشه که دلش می خواد. یه سوال، آیا عشق مطلقه یا نسبی؟ خب این تنها موردی هست که میشه با قاطعیت گفت که مطلقه، مثل همه چیزای خوب دیگه که باید مطلق باشه، در واقع نمیشه گفت که مثلا عشق من نسبت به این شخص بیشتر از اون شخصه، انسان یا عاشق هست یا نیست. وقتی هست با تمام وجود هست، و وقتی نیست با تمام وجود نیست، اصلا چرا نمیشه عاشق دو نفر بود؟ تا حالا بهش فکر کردید؟ این سوال رو بهتره بگذاریم واسه بعدا. آیا عشق فراموش میشه؟ متاسفانه باید بگم که بله... من خیلی ها رو دیدم که گفتن دیگه عاشق نمیشن و شدن... یکیش خود من، خب از شما چه پنهون منم یه زمانی این حرف رو زدم ... یه روز از من پرسید، اگه یه روز با عشق قبلیت روبرو شی چکار می کنی و چه حسی خواهی داشت و دوست داری دوباره بری پیشش و باهاش باشی؟ سوال عجیبیه نه؟ اما هر چی توی وجودم دنبال نشونه های اون حس قدیم گشتم دیدم که وجود نداره! جز خاطره های جسته و گریخته دیگه هیچی باقی نمونده. برام عجیبه! چیزی که این همه قدرت داره و می تونه باعث خیلی تغییرات در انسان و اطرافش بشه، چطور به این شکل از بین میره. تلخه ولی واقعیته، الان که این حرفو می زنم، حتی فکر کردن بهش برام غیر ممکنه. می دونید حالا عشق به هر زیبایی و قشنگی باشه اگه از بین بره هیچ فایده ای نداره، همیشه چیزایی که زودی از بین می رن به نظر من ارزششون آنچنان بالا نیست. هر چیزی که پایدار باشه و بتونه دوام خودش رو تضمین کنه ، ارزش داره... فکر میکنم حرفمو خیلی ها قبول داشته باشن. خب در مورد عشق هم همینه، مگه نه؟ عشقی که زودی از بین بره، حالا هرچقدر هم که عزیز و زیبا و شیرین باشه، متاسفانه بی فایدس. راستش عشق ورزیدن خودش یه هنره، کسی که هنر چگونه عاشق بودن رو بدونه یه هنر مند واقعیه، کسی که بدونه چگونه باید عشق بورزه تا عشقش پایدار و ابدی بمونه، واقعا شاهکار کرده. خب عشق رو میشه خیلی خوب به یه گل تشبیه کرد، یه گل که کاشته میشه رشد میکنه بزرگ میشه غنچه میده  و گل میکنه. خب مسلما یه گل نیاز به مراقبت و پرورش داره تا زودی پژمرده نشه و بمیره، حالا بگذریم از گلهایی که فقط یه فصل باقی می مونن و عمرشون فقط همینقدره، اما واسه رشد و نمو یه گل نیاز به مراقبت و پرورش مداومه، مگه نه؟ فکر می کنید تعریف مراقب صحیح و درست از عشق چی می تونه باشه؟ برای مراقبت از عشق چکاری باید کرد و چه کاری نباید کرد، چگونه عشق رشد می کنه و بزرگتر میشه؟ وقتی که عشق بوجود اومد و رشد کرد و گل داد اگر عاشق و معشوق آگاه نباشن ممکنه که این عشق رنگ و بوشو از دست بده و تکراری شه و در نتیجه از بین بره، علتهای مختلفی می تونه واسه فراموش شدن عشق وجود داشته باشه، یکی از خصوصیت های انسان اینه که وقتی یه چیزی به مقدار زیاد وجود داشت، دیگه احساساتش اون چیز یا اون موضوع یا شیء رو کمتر حس می کنن، مثلا وقتی مشام انسان از بوی یک عطر اشباع میشه، دیگه بوی اون عطر رو حس نمی کنه، فکر میکنم در مورد عشق هم همینطوره، وقتی عشق خیلی خیلی زیاد باشه، کم کم عادت میشه و دیگه کمتر حس میشه خب چکار کنیم که اینجوری نشه؟ خب مسلمه، درست مثل یه عطر!!! باید به مقدار متناسب از عطر استفاده کرد، نه خیلی زیاد و نه خیلی کم، در واقع حرفم اینه که عشق زیاد می تونه باعث از بین رفتن خودش بشه، شما فکر نمی کنید اینجوری باشه؟ خب از اینکه انسان یه موجود اجتماعیه و برای ادامه ی زیستش نیاز به اجتماع و همزیستانش داره و این یه اصل پذیرفته شده  و یه امر مسلمه، میشه به این نتیجه رسید که عشق نباید مانع زندگی اجتماعی انسان بشه و در واقع عشقی که جلوی پیشرفت انسان رو بگیره، خود بخود و بدون اینکه کسی بخواد، باعث از بین رفتن خودش میشه، عشق باید باعث شه که انسان انگیزه ی بیشتری واسه ادامه ی یه زندگی خوب پیدا کنه، باید باعث شه که انسان تلاش بیشتری واسه خوب زندگی کردن کنه، نه؟ فکر میکنم اگه اینجوری باشه، عشق پایدار می مونه، و رشد می کنه، وای به حال وقتی که انسان تقصیرات، کوتاهی ها و مشکلات خودش رو بخواد با عشق توجیه کنه و همه رو گردن عشق بیندازه... اون موقع هست که میشه گفت.... مثال گل رو زدم، وقتی گه گل رشد کرد و ریشه هاش بزرگ شدن، باید گلدونش رو عوض کرد و یه گلدون بزرگتر براش آورد، آیا واسه عشق هم باید همین کار رو کرد؟ آیا باید واسه عشق هم یه گلدون بزرگتر آورد؟ و اصلا یه گلدون بزرگتر چه معنی می تونه داشته باشه؟ خب نظر من اینه که انسان وقتی که احساس کرد عشقش به یه اوجی رسیده و راکد مونده و دیگه رشد نمی کنه، باید متوجه شه که گلدون عشقش کوچیک شده، و باید یه گلدون بزرگتر پیدا کنه، حالا از کجا و چطوری؟ خب صبر داشته باشید میگم: وقتی که انسان متوجه شد که عشقش دچار رکود شده، باید به دنبال ایده ها موضوع ها، فعالیت ها و چیزای جدیدی بگرده که عاشق و معشوق بتونن با پرداختن به اونها به طور مشترک به هم علاقمند تر شن، مسلما این ایده ها و موضوع ها و کارهایی که میگم باید از علاقه ها و سلیقه های دو طرف ناشی بشه و هر دو از اینا خوششون بیاد تا بتونن بهشون بپردازن، حالا اینها هر چیزی ممکنه باشن، حتی یه پیاده روی تفریحی کنار ساحل می تونه یه کار خیلی خوب باشه واسه بیشتر عشق ورزیدن، حالا از من نپرسید ساحل از کجا گیر بیاریم، مثلا... .  اگه توقع داشته باشیم که عشق اینقدر بزرگ و نابه که از بین نمیره و جاویده و هیچ چیزی نمی تونه توش رخنه کنه، به نظر من داریم اشتباه می کنیم. عشق جاوید نیست، عشق پایدار نیست، عشق خلل ناپذیر نیست، اما میشه ازش نگهداری کرد، پرورشش داد، بزرگش کرد تا از بین نره. خب دوباره بر میگردیم به مثال گل، آیا فکر می کنید باید عشق رو محصور کرد، آیا فکر میکنید با محصور کردن عشق، عشق در امان می مونه؟ فکر میکنید اگه حتی به اندازه ی کافی آب و غذا در اختیار گل بگذارید ولی از رسیدن نور و هوا به اون جلو گیری کنید، گل شاداب می مونه و محافظت میشه؟ خب مسلما خودتون می دونید که نه، خب عشق هم همینه، باید به اون هوا و نور رسوند تا بتونه رشد کنه، گل به غیر از آب و غذا نیاز به نور و هوا هم داره، و اگه یکیشو بگیریم داشتن باقیش هیچ فایده ای نداره، در واقع رشد و نمو یک گل و یک عشق محصول فراهم شدن یه سری شرایطه، در مورد معنی آب و غذا و نور و هوا در زبان عشق، خودتون فکر کنید و معادلشون رو پیدا کنید، آخه مگه من فرهنگ لغت هستم،... به نظر من رشد و نمو عشق خیلی مهمه چونکه انسان وقتی هر چیزی ثابت موند کم کم توجهش نسبت بهش کم میشه، مثلا همین گل اگه رشد و نمو نکنه و بزرگ و زیبا تر نشه، دیگه انسان از مراقبت ازش خسته میشه و یه روز رهاش میکنه، این جزء ماهیت انسان هست که همیشه به دنبال چیزایی می گرده که رشد و نمو و تغییر می کنن، راههای ایجاد تغییر و تنوع در عشق می تونن خیلی متنوع و گسترده باشن و هر کسی بسته به شناختی که به خودش و عشقش داره می تونه راههای زیادی رو پیدا کنه، و لازمش اینه که هر دو طرف خواهان این تغییرات باشن و آگاهانه نسبت به بوجود اومدن این تغییرات اقدام کنن. گاهی از خودم می پرسم، با این همه تفاصیل داشتن عشق بهتره یا نداشتنش، خب مسلمه که انسان برای داشتن یه چیز با ارزش توی زندگیش باید تلاش کنه و زحمت بکشه... و هیچ چیز مفتی به دست نمیاد، بله متاسفانه دنیا اینجوریه، خب شاید همه ی شیرینیش به همینه که نابرده رنج گنج میسر نمی شود، اگه همه چیز خیلی ساده بدست میومد دیگه مزه ای نداشت، دیگه جاذبه ای نداشت. بعضی ها میگن توی بهشت همه چیز به راحتی به دست میاد و انسان هر آرزویی که بکنه زودی بهش می رسه، خب اگه انسان توی اون دنیا همین خصوصیات انسانیشو داشته باشه، که باید بگم بهشت جای خیلی خسته کننده ای باید باشه، مگر اینکه اونجا انسان این خصوصیات دنیوی خودش رو از دست بده، یا به عبارتی دیگه انسان، انسان نباشه... . (البته با فرض بر اینکه اون دنیا رو قبول داشته باشید!) آیا فکر میکنید که باید به عشق پر و بال داد و گذاشت تا هر جا که خواست پرواز کنه؟ تا هر اوجی؟ با هر سرعتی؟ خب، جواب این سوال یه کم سخته، شاید باید دوباره از همون گل کمک بگیریم، به نظر من اگه رشد و نمو گل تدریجی باشه بهتر از اینه که یه دفعه شب بخوابید و صبح بیدار شید و ببینید گلی که صبح کاشتید سر به فلک کشیده و مثل جک و ساقه ی لوبیا سر از اون سر ابرا در آورده و ... فکر کنم قصشو همتون بلد باشید... ، من فکر میکنم این هم جزء هنر های عشق بازیه که انسان توی عشق هم تعادل رو رعایت کنه و یه جورایی حساب شده عاشق بشه. البته خب همه مثل هم نیستن، خیلی شاید باشن که دوست داشته باشن عشقشون آتشین باشه و شعلش همه ی دنیا رو روشن کنه، اما باید بدونید که آتشی که زبانش خیلی بلند باشه، خیلی زود خاکستر میشه، و خاکسترش همه چیز رو سیاه خواهد کرد، خدا رحمت کنه مادر بزرگم رو، همیشه میگفت، رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود، رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود. خدا روحش رو شاد کنه! فکر کنم این بیت از سعدی باشه، باز هم حرف زیاده، میشه یه دنیا حرف زد، توی کتابها هم حتما خیلی چزا در این موارد نوشتن، که می تونید بهشون مراجعه کنید و کلی اطلاعاتتون رو زیاد کنید، که البته خود من شخصا حوصلشو ندارم و این مهم رو واگذار میکنم به خودتون، نگید چقدر تنبل هستم ... خودمونیم چقدر حرف زدم ها.....

 

8.2.2005

میخواستم از دلتنگی بنویسم. اما... فکر میکنم چیزای مهمتر از دلتنگی هم هست. وقتی خوب به اطرافم نگاه می کنم می بینم که آدما خیلی هاشون چقدر تنها هستن. حتی اگه شریک زندگی داشته باشن. تنهایی......... تنهایی........... تنهایی............ یه کلمه ی شش حرفی که یه دنیا پشتش حرف داره. سپهری میگه ... یاد من باشد تنها هستم... تنهایی یه چیزیه مثل هوا، مثل تنفس، که خیلی وقتا متوجهش نمیشیم، یا در واقع فراموشش می کنیم. هر کسی در اعماق وجودش تنهاست. تنهای تنها. و این تنهایی همیشه و همیشه با انسانه و در واقع یه جزء جدا نشدنی از اونه. وقتی به یاد تنهاییمون میوفتیم که از یه حدی زیاد تر میشه، به اطرافمون نگاه می کنیم و می بینیم زندگیمون هیچ شیرینی نداره یا لااقل اون جوری که می خوایم نیست. اونوقت هست که احساس تنهایی میکنیم. اما با تنهایی چه میشه کرد؟ اولین چیزی که به ذهنم میرسه، دوست داشتنه، بله دوست داشتن، می تونیم یک یا حتی چند نفر یا حتی چندین نفر رو دوست داشته باشیم و از مصاحبت باهاشون، احساس تنهاییمون رو فراموش کنیم. که البته یکی از راههای خیلی خوبش هست. یه راه دیگه هم هست و اون عشق ورزیدنه، عشق ورزیدن به یک انسان، بعضی ها عشقشون رو نثار حیوانات می کنن، اما به نظر من این راه خوبی نیست، حیوانات با اینکه از خیلی لحاظ قابلیت دریافت و درک محبت رو دارن، اما نمی تونن عشق رو درک کنن. و انسان از این لحاظ متمایزه. عشق ورزیدن یه کار خیلی زیباست، یه کار خدایی. از این نظر میگم خدایی چونکه هیچ قاعده و قانونی، مسلک و دینی نمیشناسه، جاری میشه حتی بین دو دشمن، حتی بین دونفر که حتی زبون همدیگه رو نمی فهمن. خیلی ها این عشق رو عشق خاکی یا انسانی قلمداد می کنن، اما من دوست دارم اونو عشق خدایی بدونم...، راستش رو بخواید دلم گرفته بود، یه دلتنگی خیلی گنده، یه جورایی از دست خودم عصبانی بودم، و به همین خاطر اولش که اومدم بنویسم یه عالمه واسه خودم فحش نوشتم. اما قرارمون بر اینه که خوب زندگی کنیم.... مگه نه؟ خوب زندگی کردن هم لازمش خوب و صحیح فکر کردنه، انسان وقتی به درجه ی انسانیت نزدیک میشه که بتونه جدا از خوی و غریزه ی حیوانیش فکر کنه و عکس العمل نشون بده. آخه حیوونا واسه بقاء نسل بطور غریزی با هم نزاع می کنن و الی آخر... راستش رو بخواید، عشق ورزیدن تنها چیزیه که می تونه انسان رو به شکلی شگفت انگیز از احساس تنهایی و دلتنگی رها کنه، وقتی کسی عاشق میشه، در اون لحظه هایی که عاشقه، همیشه عشقش رو توی ذهنش تجسم می کنه و لحظه به لحظه ی عمرش رو با یاد اون سر می کنه... و این تمایز بزرگ دوست داشتن و عاشق بودنه. اما خب، عشق هم بالا و پایین های خودش رو داره... یادمه اون پایین ترا گفته بودم آدم باید واسه خوب زندگی کردن بتونه توی لحظه زندگی کنه، و من الان می خوام سعی کنم همین کارو بکنم.... یعنی توی لحظه زندگی کنم و قدر عشقم رو بدونم... البته شاید این رفتار و افکار من از نظر خیلی ها ساده لوحی جلوه کنه، اما.... یه امای بزرگ دیگه اینجا هست... اما مگه قرار نبود خوب زندگی کنیم؟!!! خوب زندگی کردن اصلا ساده لوحی نیست... کسایی که بیشتر مته به خشخاش میگذارن، زندگیشون تلخ تره... و کسانی که ساده از کنار قضایا میگذرن خیلی خیلی راحت تر و بهتر زندگی میکنن، و من دلم می خواد بهتر زندگی کنم، راستش می دونید، من فکر میکنم انسانهایی با ارزش هستن که خوب زندگی کردن. سخت زندگی کردن هنر نیست، البته منظورم سختی های مادی و از این حرفا نیست، منظورم ذهن و روح و آرامش و از این حرفاست... آدمهایی که با آرامش زندگی کنن به نظر من زندگیشون ارزشمند تر از آدمهایی هست که همش واسه خودشون اعصاب خوردی درست می کنن ... اصلا بیاید در مورد ارزش حرف بزنیم، به عبارتی، چه جور زندگی کردن با ارزشه و چجور زندگی کردن بی ارزش...؟ خب مسلما خوب زندگی کردن با ارزشه و بد زندگی کردن بی ارزش، اما گاهی وقتا آدما مجبور میشن جوری زندگی کنن که دلشون نمی خواد... اما من میگم اینجوری هم میشه خوب زندگی کرد... یه اسیر هم می تونه توی اسارتش خوب زندگی کنه... یه مساله ی دیگه هم هست... و اون اینکه انسان وقتی که بخواد زندگیشو تغییر بده حتما موفق میشه، اگه کسی بدونه که بد زندگی می کنه، می تونه که زندگیشو تغییر بده من به این حرفم اعتقاد دارم... ولی خب این رو هم قبول دارم که گاهی وقتا یه کم مشکله...  من فکر می کنم ارزش زندگی باید مطلق باشه نه نسبی، یعنی درست مثل خوشبختی نباید با دیگران مقایسش کنیم، در واقع اگه قرار باشه در حق کسی ظلمی نشه، باید که اینجوری باشه، یعنی کسایی هم که در شرایط سخت زندگی می کنن، باید از این موهبت برخوردار باشن که بتونن خوب زندگی کنن، حتی توی اون شرایط بد... البته ارزش زندگی فقط به خود آدم ربط داره، و معیار سنجشش رو هر کسی واسه خودش تعیین می کنه، البته حس ترقی طلب انسان معمولا معیارهاشو بالا می بره و باعث میشه که انسان هیچوقت نتونه از زندگیش راضی باشه و به این نتیجه برسه که خوب زندگی کرده...  به نظر من انسانی که بتونه این حس ترقی طلب خودش رو مهار کنه و به این نتیجه برسه که خوب زندگی کرده، انسان با ارزشیه و زندگیش یه زندگی با ارزش. از تنهایی رسیدیم به ارزش زندگی مسلما این دو به هم ربط دارن کسایی که زندگیشونو با ارزش می دونن مطمئنا سعی کردن خوب زندگی کنن و حتی از لحظه های تنهاییشون هم خوب استفاده کردن، و حتما عشق ورزیدن، و حتما دوست داشتن. وقتی که انسان زندگیشو با ارزش بدونه به هیچ عنوان حاضر نمیشه خرابش کنه و همیشه سعی میکنه با ایجاد پلهای محبت و دوستی زندگیشو شیرین تر و مطمئن تر کنه. و اما عشق... در مورد عشق خیلی حرف میتونم بزنم که مطمئنا خیلی ها باهاش موافق نیستن... به نظر من عشق، یعنی همون عشقی که به زندگی انسان ارزش می ده، نبایستی باعث بشه که انسان تنها شه، تنهایی به عشق ضربه می زنه، بحث در مورد عشق نیست به همین خاطر نمی خوام حرفام به یه مسیر دیگه برن. درسته که تنهایی زیاد خوشایند و خوب نیست، اما یه مقدار تنهایی واسه انسان لازمه، لازم بودنش هم از این جهته که آدم بتونه با خودش تنهایی خلوت کنه و یه کم اطرافش رو بهتر ببینه و بتونه توی خلوت خودش فکر کنه. اینجوری باعث میشه که قدر با هم بودن رو بیشتر بدونه، به نظر من دو نفر که خودشون رو عاشق و معشوق می دونن، باید یه لحظه هایی رو تنها باشن تا اصلا بتونن با هم بودن رو درک کنن، یاد یکی از ترانه های هایده افتادم (خدا رحمتش کنه) میگه : بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم. و منظور من هم همینه. در واقع خیلی چیزا در تضاد و تباین هست که معنی و مفهوم پیدا می کنن، سایه با وجود روشنایی معنی پیدا میکنه، دوستی در کنار دشمنی، فقر در کنار ثروت و و و با هم بودن هم در کنار تنها بودنه که معنی پیدا می کنه وگرنه با هم بودن هم معنیشو از دست می ده. اگر کسی گذارش به این صفحه افتاد و این نوشته های منو خوند، دوست دارم که یه کم به اطرافش توجه کنه و ببینه که تنهاست یا نه؟ درسته که از تنهایی یه دیو درست کردم، اما اونجورها هم که میگن تنهایی وحشتناک نیست... خیلی ها دست از دنیا میکشن و به قول معروف تارک دنیا میشن و به گوشه یه کوهها و بیابونها می خزن و خیلی از عمرشون رو در تنهایی سر می کنن، البته تنهای تنها که نه، با خدای مهربون خلوت می کنن. البته اون هم خب یه جورشه... همه که نمی تونن درویش یا تارک دنیا شن... پس فکر اونو از سرتون بیرون کنید. به جای درویش شدن سعی کنید خوب زندگی کنید! ببخشید یه کم صدامو بلند کردما، خب من معمولا این کارو نمی کنم ولی بعضی ها دیگه خیلی لوس میشن، مثلا همین گیره گاغذ برنامه ی وورد که خودشو واسم لوس می کنه و کلی ادا و اصول در میاره، طفلی خوابش گرفته مثل من، دیگه چشماتونو درد نمیارم، شما هم اگه خوابتون میاد برید بخوابید و به زندگی خوبی که در پیش دارید فکر کنید، شب به خیر.

 

6.2.2005

دلبستگی یعنی چی؟ چرا آدما بعضی وقتا اینقدر به هم دلبسته و وابسته میشن؟ برام یه سوال بزرگه. بخصوص در مورد ما. ما که این همه از هم دوریم، یعنی در واقع دور ترین فاصله ی ممکن رو داریم، یکیمون این سر دنیا و یکیمون اون سر دنیا. واقعا چرا آدما به هم دلبسته میشن؟ دیدن مهم نیست؟ درک حضور همدیگه هم نمی تونه دلیلش باشه. صدا هم نیست. پس چیه؟ چیه که با نبودنش اینقدر احساس تنهایی و درموندگی بوجود میاد. خیلی ها بودن که به خاطر همین به زندگیشون خاتمه دادن. واقعا چیه؟ دلم نمی خواد جواب این سوال رو از سر نادانی خلاصه کنم توی یه کلمه و بگم عشقه و والسلام! دلم میخواد بیشتر در موردش بفهمم. روانشناسا علت همه ی احساسات و عواطف و خلاصه همه ی رفتارهای روانی انسان رو در اثر واکنش هورمونها و ترشحات داخل بدن می دونن و پایه ی این برنامه ریزی بدن انسان رو روند تکاملی انسان قلمداد می کنن، به عبارتی میگن: انسان به گونه ای تکامل پیدا کرده که بتونه بقاء نسلش رو تضمین کنه و احساسات و عواطفش به گونه ای شکل گرفتن که نسبت به اطرافیانش احساس محبت و عشق می کنه و دلیلش هم همون هرمونهایی هست که در بدن ترشح میشن، مثلا به این علت انسان از چهره ی زیبای طرف مقابلش خوشش میاد و احساس لذت می کنه که این شکل از چهره نماد باروری و توانایی طرف مقابله و بسیاری از احساسات انسان نسبت به این مساله شکل میگیره و خیلی از مشخصات و چیزای دیگه، البته اگه بخوایم درست فکر کنیم ممکنه متقاعد هم بشیم. مثلا چرا ما یه چهره ای رو زیبا می بینیم و یه چهره ای رو زشت، مگه اون چهره ی زشت چه فرقی با اون چهره ی زیبا داره؟! مگه نه اینکه همه چیزشون یکسانه و تنها تفاوتشون واقعا ناچیزه، یه ذره کم و زیاد باعث میشه که تفاوت چشم گیری داشته باشه. و یا اینکه چرا اصلا بعضی از شکلها و فرمهای طبیعی یا ریاضی به نظرمون جذاب میاد و بعضی غیر جذاب، دانشمندا میگن که همین تکامل بشر باعث این شده. مثلا وقتی یه چیزی واسه انسان خطر داشته، شکل و رنگ و مشخصات اون شیء یا جسم در ذهن انسان به شکل بد و زشت و تنفر انگیز حک شده و اگه ماده ای یا میوه ای یا جسمی یا هر چیز دیگه ای واسه انسان خوب و مفید و مطمئن بوده، مشخصات اون در ذهن در حال تکامل انسان به صورت اشکال بوها و رنگهای جذاب حک شده و این تکامل همیشه بوده و هست. خب از یه لحاظی این حرف خیلی ماتریالیستیه (مادی گرایی) اما واقعا دلیلش اینه؟ البته اگه توی این دوره و زمونه کسی بخواد رو حرف علم حرف بزنه بهش می خندن، اما اگه هزار سال پیش بود قضیه فرق می کرد. اما خب، این قضیه مخالفین سر سخت زیادی داره. خیلی ها هستن که حرف از روح می زنن، حرف از ماوراء الطبیعه، به عبارتی میگن این روح انسانهاست که به هم متمایل میشه، و در دنیای روح، فضا و زمان معنی نمی ده. و فاصله و از این حرفا مهم نیست اما خب دلیل محکمی واسه حرفاشون ندارن، چون از قدیم این حرفا همینجوری نقل شده، یه جورایی توی ذهن همه هست و کم و بیش همه ی آدما به یه طریقی این ماوراءالطبیعه رو قبول دارن، حتی اگه در ظاهر بگن که قبولش ندارن، و فقط تعبیرش فرق می کنه. البته منظورم از همه، مردمان عادی هستن نه فلاسفه و از این حرفا. اما خب می دونید اگه بعد از این دنیا دنیایی نباشه نتیجش اینه که باید خوب زندگی کنیم و از این چند صباح زندگی استفاده کنیم و ازش لذت ببریم یعنی به عبارتی باید خوب زندگی کنیم و اعتقاد به ماوراءالطبیعه و روح و ... باعث میشه که انسان در زندگیش یه تکیه گاه عظیم داشته باشه، حتی خیالی، و همین باعث میشه که زندگی راحت و شیرین باشه، اما بحث، در مورد دلبستگی بود، اگه بخوایم خوب زندگی کنیم، باید دلبستگی رو هم به ماوراءالطبیعه ربط بدیم به همون دنیای عظیمی که خیلی ها بهش معتقدن و اعتقاد بهش هم از بعضی لحاظ حتی منطقیه، حتی با منطق ماتریالیستی. خودم هم دوست دارم دلبستگی رو همین جوری معنی کنم، یه جور ارتباط روح، یه جور ارتباط با دنیای دیگه، یا به عبارتی همون عشق، عشق خدایی، تنها چیزی که براش جوابی نیست. وقتی حرفامو می خونم می بینم خیلی کوتاه و ناقص هستن، ولی خب توی چند خط نمیشه بیشتر از این گفت. حرف آخر: عشق و دلبستگی رو میشه بهترین چیزی دونست که در زندگی وجود داره، یه موهبت الهی... .

 

3.2.2005

چه دنیای عجیبیه! هیچ کس از هیچی راضی نیست. همش باید در تلاش باشی. همش باید به فکر این باشی که فردا چی میشه. همش اضطراب، نگرانی. کاش میشد این چرخ زندگی یه کم کند تر بچرخه. البته فکر می کنم در اون صورت باز هم آدما آرزو می کردن که کند تر بچرخه. عجیبه نه؟ فکر کنم وقتی این چرخ بایسته آدمها می تونن با خیال راحت زندگی کنن!!! البته دیگه اسمش زندگی نخواهد بود. از این دیدگاه زندگی خیلی سخته. همش نگرانی و رنجه. همش آرزو و چشم انتظاریه. اینجوری دنیا خیلی کوچیکه. یه عمر کوتاه! چند صباحی زندگی و بعدش آرامش! ولی خب کسی بعدش رو ندیده. اصلا همه ی این تلاشها به همین خاطره. اگه آدما مطمئن بودن که بعد از زندگی، آرامش و آسایشه، همه زودی دار فانی رو وداع می گفتن. نه؟ حتی همه ی اون کسایی که دم از این می زنن که اون ور زندگی، دنیای سعادته. هر روز و هر شب تلاش و تمنا و آرزو، حتی دیگه وقتی نمی مونه که به چیزی فکر کرد، حتی به خود. آره به خود فکر کردن چیز جالبیه. آیا تا حالا به خودتون فکر کردید؟ که چی هستید؟ کی هستید؟ معنی زندگیتون چیه؟ واسه چی زندگی می کنید؟ خب البته جواب این سوال خیلی بستگی به اعتقادات آدم داره. اما یه بار هم که شده بد نیست از دیدگاه مادی به این قضیه نگاه کرد. یعنی فرض کنیم که آخرتی وجود نداره. اونوقت چی میشه؟ فکر می کنم سعادت رو هم باید در مادیات جستجو کرد. زندگی خوب، شاد، شیرین، لذت بردن از همه ی احساساتی که آدم می تونه دریافتشون کنه. در آرامش زیستن، دوری از جدل و نزاع، ولی همه ی اینها مستلزم اینه که این مادیات از یه منبعی تغذیه شن و فراهم کردن این منبع هم مستلزم کار و تلاشه و همراه این هم استرس و اضطراب میاد و یه دفعه همه چیز دوباره از اول شروع میشه. باز هم شد یه چرخه. من از این چرخه ها زیاد خوشم نمیاد، آخه آدم جواب سوالش رو پیدا نمی کنه و آخرش مجبور میشه یه جایی دست از چرخیدن برداره و یه جوری سر خودش رو کلاه بذاره. اصلا، سعادت یعنی چی؟ داشتن چه چیزایی سعادت حساب میشه؟ داشتن پول؟ خانواده؟ پدر و مادر؟ همسر خوب؟ فرزند؟ دوستان خوب؟ عشق؟ کدوم؟ شاید هم همش باهم... هر چند که پول یه جورایی می تونه توی سعادت مند بودن تاثیر داشته باشه، ولی حتمی نیست، خیلی ها هستن که در عین پول داشتن، همچین هم احساس سعادت مندی نمی کنن. پول با فراهم آوردن رفاه می تونه از بعضی رنجها و دردها کم کنه، اما خب ممکنه یه جور اعتیاد و حرص هم بوجود بیاره که حالا کاری به این ندارم.پدر و مادر چی؟ پدر و مادر خوب خیلی مهم هستن؟ آخه حد اقل آدم نصف زندگیشو با اونا زندگی می کنه؟ منظورم اینه که اونا هم در قید حیات هستن. و خیلی از شخصیت انسان رو اونا شکل می دن (خواسته یا ناخواسته). پدر و مادر خوب داشتن می تونه خیلی تاثیر داشته باشه ولی اونا هم عمر جاوید ندارن که! بلاخره یه روزی .... بعدش چی؟ بعدش نباید سعادت از بین بره. همسر خوب. خب در مورد این یکی نمی تونم نظری بدم، آخه تا حالا تجربه ای نداشتم، صرفا می تونم حدس بزنم. میشه گفت که همسر از نیمه ی دوم زندگی با آدم همراه میشه یعنی همون نیمه ی مهم زندگی. همون نیمه ای که انسان می تونه درک کنه. همسر بد می تونه زندگی آدم رو نابود کنه. پس نتیجه می گیریم که همسر خوب می تونه زندگی رو خیلی سعادتمند کنه. در مورد فرزند هم همین صادقه اما نه به اندازه ی همسر. فرزندان مثل میوه هایی هستن که یه روز از درخت چیده میشن. یا می گندن و میوفتن. اما این درخته که می مونه و باید سبز باشه. دوستان خوب، دوستان خوب می تونن مسیر زندگی انسان رو تغییر بدن اما نه به اندازه ی پدر و مادر و همسر. میشه گفت نقششون جنبیه اما خب معمولا دلبستگی به دوست خیلی زیاد نیست و آدما در طی زندگیشون دوستای زیادی پیدا می کنن و دوستای زیادی رو هم فراموش می کنن و توی هر برهه ای از زندگی یه سری دوستایی هستن که دور و برمون هستن و معمولا چون خودمون انتخابشون می کنیم باعث مسرت و شادیمونن. خوبی دوست به اینه که میشه مثل کفش عوضشون کرد. و اما عشق، آیا داشتن و نداشتن عشق توی زندگی خیلی تاثیر میگذاره؟ و آیا باید آدم عاشق باشه یا نه؟ هر چند که عشق رو میشه از جهاتی مادی و از جهاتی هم غیر مادی حساب کرد اما خب، اگر منظورمون همین تعریف معمولی از عشق باشه، آیا عشق لازمه یا نه؟ آیا میشه بدون عشق سعادتمند بود؟ خب فکر میکنم میشه. اما عاشق بودن یه حس و حالی جدا از همه ی حس و حال های دیگه هست. یه جور ترکیبه از خیلی چیزا. و نمیشه توی یه جمله خلاصش کرد. اما همین قدر میشه گفت که عشق جمع تضادهای خیلی شدیده، و حس و حالتهای عشق هم خیلی بالا و پایین دارن، هم شیرینیش خیلی شیرینه، و هم غمش خیلی غمگین. منظورم اینه که به همون اندازه که عشق می تونه احساس سعادتی خارق العاده بیافرینه، می تونه به همون اندازه هم احساس بدبختی خیلی شدیدی رو حاصل کنه. معمولا آدم زیر بار این فراز و نشیب ها خیلی خسته میشه و معمولا جوون تر ها هستن که عاشق میشن. پیر و پاتالها معمولا حالشو ندارن. اما میشه یه جور دیگه هم فکر کرد. و اون اینکه همه ی این چیزایی که باعث سعادت میشن، صرفا باعث میشن که با شیرینی که به کام انسان می ریزن اون طعم تلخ حقیقت زندگی رو از یاد ببریم، حالا اثر بعضیاشون طولانی تر و بعضیشون کوتاه تره. در واقع آدما یه جوری سر خودشونو گرم میکنن تا یادشون بره کجا به کجاست. واسه این که بهتر بتونیم سر خودمون رو کلاه بذاریم، میشه به معنای زندگی توجه بیشتری کرد. فکر میکنم سعادت با معنای زندگی ارتباط مستقیمی داره. کسی که بتونه یه معنای مشخص به زندگیش بده، در واقع اگه بتونه یه معنی و هدفی رو توی زندگیش نام ببره، اونوقت فکر میکنم بتونه احساس سعادت کنه، یا به عبارتی یه کم دهنش شیرین شه. ولی پیدا کردن یه معنی، که بشه به زبون آوردش معمولا کار ساده ای نیست. آخه زندگی آدما اونقدر پریشون و در هم برهمه که معمولا هدف خاصی رو دنبال نمی کنه. زندگی آدما مثل یه سیب می مونه که بیوفته توی رود زندگی، تقریبا همه فقط همراه این رود میرن و کسی سعی نمی کنه مسیر دیگه ای رو انتخاب کنه، چون که معمولا سخته. وقتی به زندگی خودم فکر می کنم، می بینم که منم نمی تونم یه معنی مشخص واسه زندگیم پیدا کنم.... یه مدتی فکر می کردم که محبت به دیگران هدف زندگیمه، سعی میکردم به همه و همه محبت کنم. اما دیدم که همچین کار درستی هم نیست. چونکه دیگران برداشت غلط می کنن و گاهی وقتا هم نتیجه ی برعکس داره. دلم نمی خواد قبول کنم که مرگ پایان رنجها و دردهاست و سعادت در اون دنیاست. دلم میخواد یه جوری به یه بهونه ای همینجا هم احساس خوشبختی کنم. کاش می شد همش به خودم بگم ، چو فردا شود فکر فردا کنیم... اما مگه میشه. اگه واسه امتحانا از قبل آماده نشی که واویلاست. می دونید چی فکر میکنم. یه راه احساس سعادت اینه که آدم به بدبختی ها فکر کنه، و خوشحال و شاکر باشه که بدبخت نیست. یا لااقل بدبخت تر نیست، یعنی در واقع به قول ریاضی دانها از برهان خلف استفاده کنه. باید بگم که نتیجش بد نیست، خیلی وقتا تاثیر داره. با اینکه به هیچ نتیجه ای نرسیدم اما دیگه مایل نیستم ادامه بدم. سعادتمند باشید.

 

1.2.2005

دلتنگی... نمی دونم این دلتنگی چه جور موجودیه! یه دفعه میاد و همنشینت میشه. بخصوص اگه دلتنگیت به خاطر یه نفر باشه، به خصوص که اون یه نفر عشقت باشه. به خصوص که اون یه نفر ازت دور باشه. به خصوص که اون سر دنیا باشه. به خصوص که .... و هزار تای دیگه. راستی زندگی ارزش اینو داره که آدم به خاطرش سختی بکشه؟ آیا باید آدم توی زندگیش هدفی داشته باشه؟ یا اینکه اصلا مهم نیست. چون زندگی به هر حال می گذره. حالا آدم هدف داشته باشه یا نداشته نباشه، آخر کار همه مثل همه. یه بار یه فیلم از یه هنر پیشه ی معروف دیدم که آدما هنگام مردن ماهیتشون آشکار می شد و اونایی که از زندگیشون لذت برده بودن و خوب زندگی کرده بودن با خیال آسوده می مردن و اونایی که از زندگیشون بهره ای نبرده بودن و بد زندگی کرده بودن نمی خواستن از دنیا برن و با ترس می مردن. پیش خودم آرزو میکنم که وقت مردنم هیچ آرزویی نداشته باشم. دلم می خواد وقتی خواستم بمیرم از زندگیم و از خودم و از کارام راضی باشم. البته آرزوی خیلی بزرگیه، شامل همه چیز می تونه باشه. راستش رو بخواید هنوز فکر می کنم از زندگیم هیچ بهره ای نبردم. هنوز فکر می کنم که توی دنیا خوشی ها و لذتها و زیبایی ها و خوبیهای زیادی هست که من حتی ذره ای از اونها رو نچشیدم. البته شاید این یه جور خیال باشه، شاید هم مرغ همسایه غازه. اما تا وقتی این حس در وجود آدمه، گاهی باعث میشه که دلتنگی بیاد سراغ آدم. ولی خب این هم به نوبه ی خودش باعث میشه که همیشه امید داشته باشم امید به یه روز و روزگار بهتر. روزگاری که شاید هیچوقت نیاد. گاهی فکر میکنم به آدمهایی مثل صادق هدایت. سعی میکنم توی اون لحظات آخر عمرشون، اون حسی رو که به زندگی داشتن درک کنم. مسلما خیلی تلخ باید باشه، شاید یه جور نا امیدی مطلق یا یه دلتنگیه بی نهایت... چقدر تلخ می تونه باشه! دلتنگی و نا امیدی.... وقتی می نویسم آروم می گیرم. راستش یه موزیک ساده هم همراه نوشتن گوش می دم که میگذارم روی همین صفحه تا وقتی باز شد موزیک هم همراش پخش شه. اونوقت خوانندگان خیالی این صفحه هم می تونن حس منو درک کنن. نمی دونم اصلا واسه کی می نویسم... واسه خودم؟ آخه کسی که این خذعبلات منو نمی خونه... تنها کسی که گاهی میخوندشون خودم هستم... شده یه جور دفتر دلتنگی...

 

31.1.2005

راستی خوشبختی چیه؟ چرا آدما نمی تونن خوشبخت باشن؟ آیا کسایی هستن که واقعا خوشبختن؟ کاش همه چیز خیلی ساده تر بود، کاش آدم به هر چیزی که داشت قانع بود. آیا میشه به خوشبختی هم قانع بود؟ فقط یه ذره خوشبختی؟ پس آدمایی که هیچی ندارن دلشون به چی خوشه؟ آدمایی رو می بینم که مطمئنم هیچی ندارن، حتی خوشبختی. پس این جور آدما چجوری زندگی می کنن؟ حتی وقتی که آدم همه ی اون چیزایی رو که می خواد داره، دلش دنبال یه چیز دیگه می گرده. آخه چرا؟ وقتی دلش پر از هیاهو هست دلش آرامش می خواد، اما وقتی که به آرامش رسید، دلش هیجان می خواد. و وقتی به هیجان رسید، دلش آرامش می خواد. آیا توی خوشبختی هم میشه تعادل رو رعایت کرد؟ آیا اصلا باید تعادل رو رعایت کرد؟ شاید آدما فکر می کنن که خوشبختیشون کمه و می خوان بیشتر داشته باشن. شاید به همین خاطر همون خوشبختی رو هم که دارن از دست می دن. تمام وقت رویای خوشبختی های بیشتر و شیرین تر رو می بینن و لحظاتشون رو از دست می دن. کاش یکی پیدا میشد که خوشبختی رو معنی کنه. هر کسی یه تعریفی کرده و رفته بدون اینکه ضمانتی واسش کنه. من که فکر می کنم آدما هیچوقت نمی تونن خوشبخت باشن. شاید راز خوشبختی توی چیزای کوچیکیه که اطرافمون اتفاق میوفتن. بارها شده که چند اتفاق خوشایند که پشت سر هم واقع میشن، در من احساس خوشبختی و سعادت کردن، البته برعکسش هم هست. بعضی ها میگن، خوشبختی، در لحظه زندگی کردنه، خب شاید این درست باشه، اما امید چی میشه، آیا معنی این حرف دست شستن از امید نیست؟ مگه نمی گن که آدمی با امید زندس، ولی امید چیزی نیست جز انتظار آینده، یا در واقع همون انتظار یه چیز بهتر رو داشتن. یه چیز دیگه، آیا خوشبختی نسبیه؟ آیا درسته که خوشبختی رو نسبی بدونیم؟ یا اینکه مطلقه؟ با این تعاریف بایستی خوشبختی نسبی باشه، اما، اما حق اینه که خوشبختی مطلق باشه، خوشبختی مختص هر کسی باشه که اونو داره جدا از دیگران، یعنی نباید آدم خوشبختیشو با دیگران مقایسه کنه. اما مگه میشه؟ با این روح ترقی طلب آدمی فکر نمی کنم که این ممکن باشه. لازمش اینه که آدم به هر چیزی که داره قانع باشه. باز هم برگشتیم به قناعت. یعنی آدم باید به خوشبختیش قناعت کنه و دنبال این نباشه که خوشبختیشو بیشتر کنه. درس مثل یه چرخه می مونه و دوباره همه ی اون سوالا تکرار می شن،... خوشبختی... قناعت... امید.... مثل سه عنصر متنافر می مونن که با هم نمیشه یه جا جمعشون کرد. خیلی سوال سختیه. شاید توی این دنیا نشه خوشبخت بود. شاید وقتی که آدم دیگه آدم نباشه (یعنی پس از مرگ) خوشبختی معناش عوض شه. اما من دوست ندارم اینجوری باشه. دلم میخواد همینجا هم خوشبخت باشم. حتی یه خوشبختی کوچیک. کوچیک اما همیشگی. آخه من که توقع زیادی ندارم. نمی دونم شاید هم دارم، شاید هم همین الان خوشبختی رو دارم و نمی دونم، شاید وقتی متوجه شم خوشبخت بودم که همینی رو هم که دارم از دست بدم و بعد افسوس همین لحظات رو بخورم. سلامتی شاید یه جور خوشبختی باشه، که با از دست دادنش آدم میفهمه که خوشبخت بوده اما اونایی که سلامتیشونو از دست دادن بدبختن؟ یا اینکه اونا هم یه جورایی باید فکر کنن که شاید بد تر از این میشد. اما خب این هم یه جور کلاه گذاشتن سر خوده! نه؟ البته شاید هم درستش همینه. شاید درستش اینه که همیشه مثبت فکر کنیم و به قول معروف نیمه ی پر لیوان رو ببینیم. شاید اینجوری بتونیم خوشبخت باشیم. یعنی وقتی که همه ی سوالای منفی رو دور بریزیم و فقط چیزای خوب رو ببینیم. در حالی که امید به آینده داریم، در لحظه زندگی کنیم، در حالی که به خوشبختیی که داریم قانع هستیم، نیم نگاهی هم به بالا سرمون داشته باشیم. ولی عجب آشی میشه. اونوقت دیگه با هیچ منطقی نمیشه حریفش شد. اونوقت میشه درست همون حرفایی که علمای دینی می زنن، یعنی همون آشی که با هیچ منطقی نمیشه درکش کرد. البته فکر خیلی خوبیه. راستش اینجوری آدم راحت تر زندگی می کنه. آره بهتره که اصلا بهش فکر نکرد، اینجوری بهتره، سعدی هم همینو میگه ، تعریف سعدی از خوشبختی اینه (البته با عرض معذرت) :

بیچاره آن کسی که گرفتار عقل شد................................خوشبخت آنکه کره خر آمد الاغ رفت.

 

29.1.2005

چقدر دلم گرفته L

 

1.1.2005

امروز اولین روز سال 2005 میلادیه، اما مثل خیلی از سالها وقتی که سال نو میشه نمی دونم چرا یه احساس اندوه و تنهایی عجیبی بهم دست می ده، شاید به خاطر اینه که آدم گذر زمان رو حس می کنه و همه چیز در یک لحظه یه قدم به جلو میره 2004 میشه 2005 اما مهم نیست، همیشه میشه نیمه ی پر لیوان رو دید و گفت خب یه سال نو یه سال جدید، درست مثل یه شلوار نو یا یه کفش نو ولی سال چیزی نیست که تنت کنی و باهاش پز بدی، مثل یه چتر می مونه که روی سر همه ی آدمها باز میشه و واسه همه یکسانه، عزیزم الان نیستش، رفته جشن، همین چند ساعتی که ندیدمش دلم براش یه دنیا تنگ شده، امیدوارم که بهش خوش بگذره، آرزو می کنم که این سال نو یه سال بسیار بسیار موفقیت آمیز برای عزیزم، من و همه ی آدمها باشه، آرزو می کنم که امسال عزیزم رو ببینم، آرزو می کنم که امسال سالی پر از شادی باشه، یه سال فراموش نشدنی، آرزو می کنم که همه چیز همونجوری باشه که همه دلشون می خواد، خوب و پر برکت، امیدوارم که امسال سال آرامش و شادی باشه، امیدوارم که امسال سال عشق باشه، آخه عدد 5 رو توی فارسی به شکل یه قلب وارونه می کشن. آرزوهام رو لب پنجره زمزمه می کنم تا نسیم اونا رو به گوش خدا برسونه، مطمئنم که خدا میشنوه... خدایا نگی نگفتم ها...

 

1.9.2004

دودکش فراموش شده

(قسمت دوم)

نزدیک غروب بود، دیگه دودکش سیاه، دل تو دلش نبود و واسه برگشتن لک لک سفید ثانیه شماری می کرد. همه کاراشو انجام داده بود، گرد و غبار رو از سر و روش پاک کرده بود. چشم دوخته بود به افق و خدا خدا می کرد که لک لک سفید بیاد و پیشش بنشینه و باهاش حرف بزنه. بالاخره انتظارش سر اومد و لک لک سفید از دور با بالهای بزرگش پیدا شد، لک لک سفید با همون وقار و زیبایی خارق العادش نزدیک شد و آروم نشست روی بام. دودکش این دفعه پیش دستی کرد و گفت: سلام لک لک عزیز. لک لک هم که برق شوق رو توی چشمای دودکش سیاه دید، گفت: سلام دودکش جان، خوشحالم که اینقده شادی. راستی چقدر این شهر قشنگه... میشه ساعتها روی آسمونش پر زد و یه عالم چیزای قشنگ دید. دودکش که جز اطرافش چیزی رو ندیده بود، سرش رو به علامت تایید تکون داد و یه لبخند کوچیک گوشه ی لبش نشست. لک لک چوبهایی رو که همراهش آورده بود کنار دودکش گذاشت و گفت: فکر نمی کنم امروز کار این لونه تموم شه، باید هنوز خیلی چوب جمع کنم، راستی فکر می کنی بهتره لونمو چجوری درست کنم...، دودکش که سالها بود اونجا زندگی می کرد با همون شرم و حیای همیشگیش گفت: لک لک عزیز، اینجا گاهی بادهای تندی میاد بهتره که لونتو خیلی سنگین و محکم درست کنی تا یه وقت باد خرابش نکنه، شاید بهتر باشه که پایه های چوبها رو توی شکاف آجرهای من فرو کنی تا حسابی محکم و پایدار بشه. لک لک که از توجه و سخاوت دودکش حسابی شگفت زده شده بود، ابروهاشو با علامت تحسین بالا برد و گفت:تو چه دودکش مهربونی هستی، اما.... اما فکر نمی کنی اینجوری لونه ی من باعث ناراحتی تو بشه؟ دودکش سرش رو به علامت نفی تکون داد و گفت: نه نه... اصلا به هیچ وجه تازه خیلی هم خوشحال میشم بتونم کاری بکنم، و باز همون لبخند شیرین روی لباش نشست. لک لک که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، گفت: خب پس بهتره که واسه پایه های لونه از چوبهای محکمتر و بزرگتری استفاده کنم، بالهاشو به هم زد و پرواز کرد به سمت درختای روبرو تا چند چوب بزرگ و قوی واسه لونش پیدا کنه. دودکش سیاه هم در همین فاصله شروع کرد به جابجا کردن چوبهایی که لک لک آورده بود. لک لک در حالی که چند چوب بزرگ رو همراهش آورده بود نشست کنار دودکش سیاه، هر دو در حالی که لبخند رضایت بر لبشون بود، بدون اینکه حرفی میانشون رد و بدل شه شروع کردن به ساختن لونه. لک لک چوب ها رو میگذاشت روی دودکش و دودکش سیاه هم اونا رو جابجا می کرد و انتهای چوبها رو میان شکاف آجرهاش نگه می داشت. کار خیلی سریع پیش می رفت لک لک چند بار دیگه پر زد تا واسه لونه چوب بیاره، چیزی نگذشت که لونه تقریبا سر پا شد، اونوقت لک لک که از سرعت پیشرفت کار حیرت کرده بود، چند قدم عقب رفت و به لونه نگاه کرد سرش رو به علامت تعجب و رضایت تکون داد. در همین هنگام، دودکش که یه کم خسته شده بود گفت: لک لک عزیز، حالا بهتره که قبل از تموم کردن داخل لونه، چند سنگ بزرگ ته لونت بزاری تا حسابی سنگین بشه. لک لک، بالهاشو باز کرد که پر بزنه، اما یه دفعه... مثل اینکه پشیمون شده باشه، رو کرد به دودکش و گفت: اما... اما... دودکش جان، فکر نمی کنی که سنگینی این سنگها شونه هاتو درد بیارن؟... دودکش سیاه مهربون هم بلافاصله جواب داد: نه نه... اصلا، من اونجورها هم که به نظر میاد ضعیف نیستم... این کار اصلا باعث ناراحتی من نمیشه. لک لک با اینکه هنوز ته دلش شک داشت، لبخندی زد و رفت تا چند تا سنگ پیدا کنه...  دیگه آسمون تاریک شده بود. ستاره ها داشتن یکی یکی نمایان می شدن. دیگه وقت کار کردن نبود. آخه چیزی دیده نمی شد. لک لک سفید زیبا و دودکش سیاه مهربون هردوشون حسابی خسته شده بودن. لک لک وقتی که آخرین چوبی رو که آورده بود روی لونه گذاشت، از فرط خستگی بدون اینکه حتی حرفی بزنه خوابش برد، دودکش هم مثل لک لک حسابی خسته شده بود، بعد از مدتها یه روز خوب داشت یه روز خوب و به یاد ماندنی واسه اولین بار خسته بود که میخوابید، یه نگاهی به لک لک انداخت، و مثل همیشه یه لبخند شیرین زد و آهسته گفت: شب به خیر لک لک سفید... و چشماشو بست و خوابش برد... .

 

 

 

23.8.2004

 

دودکش فراموش شده

(قسمت اول)

یکی بود یکی نبود، زیر گمبد کبود، غیر از خدا هیچکی نبود. یه دودکش بود، یه دودکش سیاه یه دودکش کهنه ی زنگ زده ی سیاه که سالها بود حتی دودی ازش بیرون نیومده بود، سالها بود که کسی توی اون خونه آتشی روشن نکرده بود. این دودکش سیاه زیر باد و بارون و برف فرسوده شده  بود و دیگه حتی رنگ و رویی هم براش نمونده بود. دودکش سیاه وقتی که موقع کوچ پرنده ها میشد به آسمون زل میزد و آرزو میکرد که ای کاش اون هم می تونست مثل پرنده ها پرواز کنه و به هرکجا که دلش میخواد بره، اما ... خودش هم میدونست که این یه خیال باطله. همیشه از اون بالا آدما رو نگاه میکرد، خونه های اطرافو می دید، می دید که از توی دودکشهای خونه های دیگه یه عالم دود میاد بیرون، زمستون و تابستون، چهره ی گرم و خندان دودکشهای دیگه آه افسوس و حسرت رو توی دل دودکش سیاه می نشوند.  تازه فقط این نبود، دودکشهای دیگه همیشه اونو با انگشت نشون می دادن و بهش می خندیدن، و اونو بین خودشون مسخره می کردن. حتی این دودکش سیاه،  همسایه یا جفتی هم نداشت که لااقل با اون همدم شه. دودکش سیاه، تنها دودکش این خونه بود. دودکش سیاه دیگه افسرده و گوشه گیر شده بود، دیگه حتی چشماشو هم باز  نمی کرد، چشماشو می بست تا چیزی رو نبینه، تا دیگه چیزی ناراحتش نکنه.

یه روز صبح که دودکش سیاه تازه میخواست از خواب بیدار شه، یه دفعه گرمایی رو احساس کرد، یه گرمای عجیب، چیزی که سالها طعمش رو نچشیده بود، از ترس اینکه نکنه خواب می بینه چشماشو باز نمی کرد، قلب دودکش سیاه به تپش افتاده بود. نمی تونست باور کنه که بلاخره یکی شعله ای توی  اجاق روشن کرده. اما اصلا دودی در کار نبود. حسابی گیج شده بود. تصمیم گرفت که چشماشو باز کنه، همه ی شهامتش رو جمع کرد و در یه لحظه چشماشو باز کرد. پرتو پر رنگی از خورشید چشماشو خیره کرد، اما وقتی کم کم چشمش به نور عادت کرد ناگهان با کمال تعجب دید که یه لک لک خیلی بزرگ و سفید روش نشسته... . حسابی دست و پاچه شده بود، اصلا نمی دونست چیکار کنه یا چی بگه، آخه مدتها تنها زندگی کردن و گوشه گیری باعث شده بود که آداب حرف زدن رو هم فراموش کنه، اما هر  جوری بود می بایستی حرف می زد... . واسه بار دوم شهامتش رو جمع کرد و با لکنت گفت: روز به خیر... ، و نگاهش رو به پایین انداخت. لک لک بزرگ و سفید که دودکش خجالتی رو دید، با صدایی بلند و گرم جواب داد، روزت به خیر دودکش عزیز. و بالهاشو به هم زد و دوباره گفت، من بزرگترین لک لک سفید دریای آرزوها هستم، افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟... دودکش هم که حسابی جا خورده بود و مشکل می تونست حرف بزنه، به زور جواب داد، من.... من هم یه دودکش سیاه هستم... . لک لک  سفید بزرگ یه لبخند خیلی ملایم و آروم روی لباش نقش بست و یه جورایی به فکر فرو رفت... . بعد دوباره در حالی که دوباره لبخند می زد رو کرد به دودکش سیاه و گفت: اینجا چه چشم انداز قشنگی داره، از اینجا میشه همه خونه های اطراف رو دید، حتی جنگل هم از اینجا پیداست. دودکش که همیشه از دیدن این منظره ها متنفر بود، احساس عجیبی بهش دست داد، دوباره یه نگاهی به اطرافش  انداخت... ، دودکش سیاه توی فکر بود که لک لک سفید بزرگ دوباره با صدایی بلند از اون پرسید:  می تونم این افتخار رو داشته باشم و اینجا یه لونه درست کنم؟ دودکش سیاه یه لحظه خشکش زد... فکر کرد اشتباه شنیده، اینجوری وانمود کرد که نشنیده...، و نگاهش رو دوخت به بام روبرو... و لک لک بزرگ  سفید یک بار دیگه خیلی مودبانه پرسید دودکش عزیز، این اجازه رو به من می دید که پیش شما یه آشیانه بسازم؟ دودکش سیاه، چشمای حیرت زدش رو آروم به سمت لک لک سفید بزرگ چرخوند و با همون صدای لرزانش جواب داد: .... بله.... یعنی حتما... منظورم اینه که اختیار دارید... اینجا متعلق به خودتونه.... .  لک لک سفید بزرگ لبخندی از سر رضایت و خوشنودی سر داد و گفت: دودکش عزیز ممنونم که این اجازه رو به من دادی، آخه تو بهترین دودکشی  هستی که توی این منطقه وجود داره و میشه روش یه لونه ساخت... . دودکش سیاه که بار اول بود همچنین جملاتی رو میشنید، چهرش سرخ شد  و از خجالت سرش رو پایین انداخت، اما یه چیزی ته دلش رو قلقلک میداد و موج شادی رو ته دلش حس می کرد... . لک لک سفید رو کرد به دودکش سیاه و گفت: خب من کمی کار دارم و باید به گروهم سرکشی کنم، آخه ما تازه از راه رسیدیم... . درضمن برای ساختن لونه بایستی شاخه جمع کنم. دودکش با نگاهی آرومتر ازقبل به لک لک بزرگ نگاه میکرد که لک لک دوباره گفت: دودکش عزیز  خوشحالم که با هم آشنا شدیم، امیدوارم که همسایه های خوبی برای هم باشیم، من میرم و خورشید که به وسط آسمون رسید بر می گردم... . دودکش سیاه که این بار یه کم دلش آروم شده  بود با یه لبخند جواب داد، به سلامت... و لک لک سفید بزرگ بالهاشو به هم زد و پرواز کرد و از اونجا دور شد.

دودکش سیاه، هنوز شگفت زده بود، دلش میخواست یه کاری کنه، دلش میخواست یه کم زنگ و غبار رو از سر و صورتش پاک کنه، سعی کرد گرد و غبارش رو پاک کنه، سعی کرد تا چهرش خندون به نظر بیاد، چشماشو باز کرد و آغوشش رو به سمت آفتاب باز کرد تا روح صبح پیکر خستشو تازه کنه... . اونقدر ذوق زده بود که همش با خودش حرف میزد، به خودش میگفت: یعنی واقعا پیشم می مونه، یعنی واقعا اینجا یه لونه می سازه، یعنی چطور ممکنه، لک لک به این قشنگی و بزرگی بیاد و اینجا روی یه دودکش سیاه و فراموش شده لونه بسازه... . دودکش سیاه رفت توی فکر و شروع کرد به خیال پردازی های شیرین...و وقتی به خودش اومد که لک لک سفید بزرگ، بال زنان، در حالی که چند شاخه به منقار داشت کنارش نشست. دودکش سیاه هم با همون شرم همیشگی به لک لک سفید و بزرگ گفت: ... خسته  نباشید!... لک لک هم در جواب گفت : درمونده نباشی! و شروع کرد به تعریف کردن کارهایی که انجام داده بود و  در همین حین هم چوبهایی رو که جمع کرده بود، روی دودکش میگذاشت. دودکش سیاه هم تمام حواسش رو به حرفهای لک لک سفید جمع کرده بود و مراقب  بود که حتی یک کلمه رو هم از دست نده... لک لک که تمام چوبها رو روی هم گذاشته بود گفت: خب دودکش عزیز، این همه من حرف زدم و تو ساکت موندی حالا نوبت توئه که حرف بزنی و من ساکت بمونم... . دودکش سیاه با اینکه همیشه آرزوی یه همصحبت رو داشت، اما حالا یه جورایی هول شده بود و نمی تونست حرف بزنه،... اما هر جوری بود شروع کرد به حرف زدن: بله لک لک عزیز... منم روز خوبی رو داشتم... یعنی... چه جوری بگم... یکی از بهترین روزهای من بود... یعنی .... از آشنایی با شما خیلی خوشوقت هستم... . لک لک هم خندید و گفت... دودکش جان بگو چند وقته که اینجایی؟ دودکش یه نگاهی به خودش انداخت ... خیلی وقت بود که اونجا بود؟ این مدت اینقدر به اون سخت گذشته بود که دیگه حساب سال و ماه از دستش خارج شده بود... جواب داد: ... خیلی وقته... یادم  نیست. دریای آرزو ها کجاست؟ خیلی دوره؟ حتما خیلی قشنگه؟ نه؟ ... لک لک سفید بزرگ نگاهی به دودکش سیاه کرد و گفت: بله دودکش عزیز. دریای آرزو ها یه جای خیلی دوره... واسه رسیدن به اونجا باید ماهها پرواز کرد... اون ور کوهها و دشتهاست... دودکش سیاه دوباره پرسید: حتما اونجا خیلی قشنگه، نه؟ لک لک سفید در حالی که به دوردستها چشم دوخته بود ساکت موند . دودکش سیاه در حالی که احساس کرد سوال بدی پرسیده سرش رو انداخت زیر و ساکت شد. لک لک آهی کشید و گفت. من باید برم و باز چوب جمع کنم... . دودکش سیاه هم لبخندی زد و گفت: منتظرتون می مونم. و لک لک پر زد و رفت... .

قلب دودکش سیاه پر از امید و اضطراب بود... با اینکه روش نمی شد با لک لک حرف بزنه، اما دلش میخواست که زودی برگرده. سرش رو بالا گرفت و چشم دوخت به منظره های اطراف... که برای اولین بار متوجه دودکشهای دیگه شد... متوجه شد که همه ی دودکش های اطراف در حالی که از حسادت سرخ شدن و دود از کلشون بیرون میاد... اونو با انگشت نشون می دن و در گوش هم پچ پچ میکنن. دودکش سیاه یه نفس عمیق کشید و مثل اینکه از خودش راضی باشه نفسش رو با فشار از سینه بیرون داد...  واسه اولین بار احساس می کرد که وجود داره، واسه اولین بار احساس می کرد که وجودش واسه کسی مفیده ... این احساس به حدی براش خوشایند بود که گاهی بلند بلند با خودش می خندید... (ادامه دارد)

 

 

 

24.6.2004

یه روز تو اوج پَرکشون

شاپری قصه ی ما

رو کرد به خورشیدش و گفت

 

خورشید خانوم خورشید خانوم

ببین تو بال و پر من

ببین تو شوق و عشق من

دارم میام به دیدنت

به امید بوسیدنت

 

11.6.2004

بعضی وقتا که هوا ابری میشه، یا اینکه رگبار میزنه، مرواریدهامونو میاریم و با هم بازی میکنیم.

اونا رو قل می دیم روی سینیه سرخ عشقیمون، گاهی وقتا مرواریدهامون گم میشن، اونوقته

که از هم مروارید قرض می گیریم، گاهی من از اون، و گاهی اون از من، آخه می دونید، بازی

یک نفره اصلا کیف نداره. بهش میگم، مروارید بازی بسه، دیگه چشمام درد گرفتن،....

بیا یه کمی هم بخندیم ... .

 

10.6.2004

شاپری رنگین کمون

     (برای شیوا)

 

یکی بود یکی نبود

شاپری رنگین کمون

خسته و دلشکسته بود

همه درها رو بسته بود

تا اینکه خورشیدش اومد

تابید به قلب زندگیش

 

 

شاپری، شد پر از امید

بالاشو باز کرد زیر نور

تا دوباره پر بزنه

به خورشیدش سر بزنه

 

شاپری خسته بود ولی

عشق و امید زندگیش

دنیاشو رنگی کرده بود

قلب پر از اندوهشو

پر از قشنگی کرده بود

 

شاپری گفت میخوام بیام

بیام پیشت خورشید خانوم

پر بزنم به سمت تو

دوستت دارم خورشید خانوم

 

خورشید بهش گفت: شاپری

بیهوده پر پر می زنی

به اوج دور کهکشون

چطور میخوای سر بزنی

 

باد میاد، بارون میاد

برف میاد، طوفان میاد

میشکنه بالت شاپری

میسوزه بالت شاپری

 

شاپری گفت بزار بیام

بیام تو باغ زندگیت

پر بزنم دور گلهات

خنده بشم تو لحظه هات

 

شاپری بالش بسته بود

به صخره ها پیوسته بود

دلش میخواست پرواز کنه

قفل غمهاشو باز کنه

 

اینقده بال زد تا که کرد

بالهاشو از صخره جدا

با اینکه بالش پاره شد

اما نکرد حتی صدا

 

بالاشو باز کرد و پرید

دور شد از خاک سیاه

اوج گرفت به سمت نور

پرید به سمت خوبیا

 

شاپری، پر پر که می زد

چشماش فقط نور و می دید

تو باغ سبز زندگی

قلبش گل عشقو میچید

 

ادامه دارد...

 

1.6.2004

تکه های قلبم مثل شیشه تیز هستن، همش میره توی دست و پای عشقم، هر چی بهش میگم مراقب باش، گوش نمی ده، باید جارو خاک

 انداز بردارم و همه جا رو حسابی جارو بکشم، البته جارو برقی هم بد نیست. بهش می گم، ما که خاک نشینیم، شما بیا تاج خورشیدی ما

 باش. می خنده و میگه، میخوام برم. من که می دونم... . البته همش تقصیر منه ولی خب نمی خواستم یه وقتی فکر کنی خورشید همش

کارش رفتن و اومدنه. ولی اگه نباشه همه چیز نابود میشه حتی شاپری ها هم یخ می زنن و دیگه هیچی نمی تونه زندگی کنه. حتی علف های

هرز. بهش می گم منت بزار و بر سر ما بتاب. دلم میخواد یه تیکه گچ بردارم و رو تمام دیوارای دنیا عکس قلب بکشم توش هم بنویسم دوستت

دارم. ولی خب چه فایده یه بارون که بزنه همشو پاک میکنه. میگه مهره های رنگیمو پس بده، خب نمی دم... مگه زوره، اصلا حالا که اینطور شد

همیشه پیش خودم نگهشون می دارم هیچوقت هم بهت بر نمی گردونمشون..... .

 

22.5.2004

گاهی فکر می کنم، شاید نمی بودم بهتر از این می بود که بودم.

 

Ta Tavani Deli Be Dast Avar

Del Shekastan Honar Nemibashad

 

20.5.2004

امروز ظاهر سایت رو حسابی عوض کردم حسابی سیاه پوشش کردم و سعی کردم توصیه های همه رو بکار ببرم، خب بدک نشد.

ولی هنوز خیلی کار داره. امروز هم از اون روزها بود. از اون روزهایی که آدم دلش میخواد برای خدا ای میل بنویسه. دمپاییم هم خراب

شده، باید برم یکی دیگه بخرم. مگه این سایت دیگه وقت واسه آدم میزاره! راستی یه سی دی رایتر هم خدا برام فرستاد که مبارکم باشه.

 

12.5.2004

امروز هم روزی بود واسه خودش، پوریا کد دفتر میهمانها رو برام فرستاد اما من نمی دونم چکارش کنم، باید خودش بیاد و درستش کنه

من که بلد نیستم، تازه حوصلشو هم ندارم، قراره عکسشو بزارم توی آلبوم عکس، امروز یه عالمه کاغذ چسبوندم به هم و یه عالمه

عکسای نامربوط اسکن کردم، اتاقم هم شده مثل انبار کاه گیتارم هم که یه دندونش افتاده و وقتی لبخند میزنه، تا ته حلقش دیده

میشه. خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه.

 

10.5.2004

امروز روز زیاد جالبی نبود. داشتم وب پیج رو کامل میکردم. مجبور شدم برم بیرون. تا وقتی که میخواستم برم، خورشید هم خواب بود

هوا ابری بود. حالا هم که دیر وقته اومدم خونه، خورشید نیستش. از همه بد تر اینکه یکی از سیمهای گیتارم هم قطع شده بود. فردا

هم از صبح تا شب کلاس دارم. امروز روز من نیست

 

9.5.2004

امروز روز تولد این سایته. خیلی کار داشت تا بالاخره راه افتاد، هنوز هم خیلی کار داره. نمی دونستم اینقدر وقتگیره. به هر حال قدم

اول رو برداشتیم تا ببینیم چی میشه. دوستم پوریا لطف کرد و آهنگ ها رو گذاشت توی سایت خودش. آخه این سایت 20 مگابایت

بیشتر جا نداره که این هم فقط واسه متن خوبه.

ای صبا نکهنی از خاک ره یار بیار...................ببر اندوه دل و مژده ی دلدار بیار