11

*

 

در سکوت سرخی از بنفشه ها

غنچه ای در انتظار مبهم شکفتن است

باغ بی صدای پای قاصدک

در شمیمی از سکوت

خفته است

رنگ در تلاطم سپاه شب

گم شدست

خسته خسته زنجره

آخرین نوای خویش

می دمد به گوش دشت

از کنار چینه ای

صادقانه یک خروس

بانگ می زند به دشت

ازکمان آفتاب

تیر زرد رنگ صبح

می رود به قلب شب

 

یک ستیز

یک نبرد

می شکافد آفتاب

پشت ظالمانه شب

می گریزد از نبرد

روی باره ای سیاه

خسته شب

 

شاهزاده آفتاب

پا به ملک روشنایی و سرور می نهد

در قدوم پاک او

سبزه ها، شاخه ها، دختران شاد خاک

سر ز خاک

می کشند

شاهزاده آفتاب

بر لب بنفشه ای

بوسه می زند و گل

خنده می کند به روی پاک نور

دشت می شود پر از صدای پاک زندگی

عشق

سادگی

سرور

 

تابستان 74 شیراز

*