12

*

 

زیر همرنگ سکوت

پیر مردی تنهاست

با کمانی کهنه

پنبه می افشاند

 

لحجه مبهم تارش انگار

از پریشانی الیاف سخن میگوید

 

شعله سرد نگاهش هر دم

قصه ها از تپش سرخ غمش می گوید

 

پنجه خسته ذهنش عمریست

لابه لای تن سیمینه الیاف، به دنبال خدا می گردد

یا که شاید غمگین

دانه غنچه تنهایی را می جوید

 

گل تنهایی او در جایی

روی ابهام تن قالی ها خواد رست

 

درد دلها و سخنهایش را

کودکی شب هنگام

از دل بالش شب می شنود

 

از خودش می پرسد

که کدامین ماهی

از هزاران گره رود گذر خواد کرد؟

 

و کدامین فرهاد

از دل سنگی این کوه به سوی ادراک

روزنی خواد زد

 

زیر همرنگ سکوت

پیر مردی تنهاست

با کمانی کهنه

پنبه می افشاند

...

 

آذر 74 شیراز

 

*