15
*
آسمانی
کم ابر
و
درختانی لخت
و
سکوتی فرار
همه
جا رقص طبیعت
پیداست
آنطرفتر
زاغی
پی
یک چینه غذاست
لابلای
تن فرسوده برگ
پشت
آن پیچک ها
صندلیهایی
چند
دور
یک حوض قشنگ
و پر
از برگ خزان
و
دلی پر ز کلام
تن
هر کشته سبز
زخمی
خنجر باد است،
ولیک
دست پر
مهر فروغ
روی
اکتاف درختان
پیداست
سبزه
ها بیمارند
و
زمین گیر حیات
لیکن
اینجا چه کسی
می خواهد
پر
پرواز پرستو
ها را
به
زمین میخ کند
و پس
از چندی نیز
منم
و اینهمه برگ
و قلم و چند
درخت
و
دلی پر ز کلام
و
سکوتی که مرا
سوی طبیعت می
خواند
شیراز
*