17

*

 

اشراق

 

صدای همهمه ای کوچه را پریشان کرد

نگاه رهگذر روی شاخه ها لغزید

پرنده پر زده است

صداقتی پیداست

صدای پنجره ها را هنوز می شنوی

سپیده در راه است

 

به چهره چهره گلها عرق نشسته هنوز

چرا که شب همه شب بیقرار خورشیدند

در این صداقت حرفی تبی نهفته هنوز

صدای زنجره ها شوق صبح امید است

 

سکوت سرد چمنزار پشت شبدرها

کنار چشمه احساس رنگ باخته بود

صدای حق حق مرغی به گوش می آید

صدای خش خش جاروی صبح آمده بود

 

سپیده سر زده است

خروس می خواند

هزار غنچه عاشق درون جنگل سبز

به سوی خاور فردا نماز می خوانند

 

صدای سیره ای از پشت بام خانه مان

مرا به لمس تن آفتاب دعوت کرد

مرا که شب همه شب با عروسکم تنها

به یاد چلچله ها خواب ناز می دیدم

 

شیراز

*