18

*

 

گل تنهایی

 

بی شهامت این ابر

بی طراوت این باغ

بی طراوت تر از این باغ گل زندگیم

خسته از قصه تکراری روز

در پی تازگی ام

 

من به دنبال گلی می گردم

که نه در فصل بهار

بلکه در موسم تنهایی من غنچه دهد

باز شود

 

من به سر تا سر این دشت پیامی از عشق

می نوازم بی ساز

شاید آواز مرا چلچله ای بر چیند

و به آن سوی طراوت ببرد

 

و در آن بوم گلی عشق مرا دریابد

و بدون تب اشراق

به رنگ گل تنهایی من غنچه دهد

باز شود

 

گاه می اندیشم

سر به صحرا فکنم بگریزم

 

به کجا بگریزم

 

هر کجا دشت همین دشت

همین ابر

همین قصه و تکرار

همین خاک

 

شیراز

*