20
*
سمت
ابهام
به
ساحل سنگ
به
دریا موج
به
صحرا شن
به
دشت پهن و سر
سبز خدا، گل
هر
کجا
هر
جنبشی شیدا و
پنهان
رو
به سویی
رو
به مقصودی گذر
دارد
به
خورآیان که
خورشید طلایی
شانه
های کوه را
آرام می بوسد
و
در رگبرگ هر
گلبرگ نور شوق
می ریزد
خروسی
بانگ مشرق را
به گوش دشت می
خواند
سکوت
دشت می میرد
سفیر
صبح می آید
و
شور و جنب و
جوشی گرم در
سر تا سر این
دشت می ریزد
صدای
گریه ای ادراک
بودن را به
گوش دشت می
خواند
و
حال این
سرنوشت ماست
بر رود حوادث
رو
به آنسویی که
باید
یا
نباید
و
باز آهسته
خورشید طلایی
از پس هر کوه
بیرون می
تراود
و
همین است و
همین
تا
بی نهایت؟
شیراز
*