21

*

 

از یاد رفته

 

شکسته کنده ی فرسوده ی درخت بلوط

نشسته بر تنی پیچیده اش شکافی چند

غروب سر زده است

سکوت، در تن فرتوت این درخت بزرگ

نشانده خنجر مرگ

 

پرنده ای ننشسته ست روی دستانش

که بشکفد گل امید با زبان بهار

 

صداقتی نگسسته ست بند غربت را

که نم کند عطش گرم زنده بودن را

و لیک خاطره ی سبز این درخت بلوط

هنوز در دل این خاک ریشه ها دارد

 

هنوز پیکر سنگین این درخت بلوط

به روی غربت این خاک سایه ها دارد

هنوز ساقه فرتوت پیچکی تنها

به روی سینه این پیر بوسه ها دارد

 

هجوم سر زده باد سوی سینه دشت

فکنده لرزه بر اندام تک درخت بلوط

 

و حال شب شده است

و سخت جنگ و ستیزیست بین باد و زمین

در این شبانه نبرد

...

 

غرور بانگ خروسی میان دشت بزرگ

فشاند روی تن صبح بذر بیداری

و آب، مرثیه این مبارز پیر

به گوش دشت و چمنزار صبحگاهان خواند.

 

شیراز

*