23

*

 

مهاجر

 

مثل هر روز به ایوان رفتم

تا که از هوش گیاه و گل یاس

مست و مدهوش شوم

 

پیرسوکی دیدم

خسته از راه دراز آمده بود

بالهایش انگار

بوی هجرت می داد

لانه ای ساخته بود، لانه ای از پر تنهایی ها، لانه ای از گل هشیاری ها

 

من نمی دانستم، از کجا آمده است، به کجا خواهد رفت

من فقط می دانم، که برای چندی، مونس سردی تنهای من است

 

با صدایش هر روز

خواب از برگ نگاهم می شست

شور پرواز و شکوهش هر دم

عشق در عمق وجودم می رست

 

هفته ها آمده بودند و لیک

گذر و رفتن آهنا همچون

خواب و رویایی بود

صبح یک روز که گلهای حیاط

سوگوار شب هجران بودند

عطسه ی پنجره ای خواب مرا ویران کرد

سوی ایوان رفتم

چلچله پر زده بود

 

زندگی چیست بجز خنده یک کودک معصوم که صبح

با صدای نفس گنجشکان، شاد بیدار شدست

زندگی چیست بجز درد دل ساده ی نور ، با سکوت این خاک

 

لیک رویای سفر در دل آن چلچله همرنگ چه بود

شور پرواز چه بود

که چنین حس غریبی را داشت

 

سوی ایوان رفتم

روشنی پر زده بود

 

آبان 1374 شیراز

 

*