24

*

میراث

 

وقتی که ابر می دمد از پشت کوهها

این ابر تیره رنگ

احساس میکنم، در قلب خسته ام تب خورشید می تپد

احساس میکنم، حجم حقیر پیله من تنگ تر شدست

احساس میکنم، بیگانه تر شده

اندیشه های من، با مرز آفتاب

 

من فکر می کنم

وقتی که ابر می دمد از پشت کوهها

در عمق پیکرم

پروانه ای به رنگ تپشهای آفتاب، از بطن نطفه ای، ایجاد می شود

پروانه ای که شوق پریدن به سوی نور

پرواز با حرارت سوزان آفتاب

او را

شبگیر سوی ملتهب مرگ می کشد

 

من فکر می کنم

این بالهای سوخته

این سرنوشت تلخ

این قلب خسته را

من از خطای آدم و حوا برای خود

میراث برده ام

 

آری در این سکوت

پرچین بودنم

همرنگ لحظه هاست

 

پرواز می کنم

تا اوج قله های مه آلود دور دست

آنسوی ابرها

با چشمهای بسته به دنبال آفتاب

پرواز می کنم، پرواز می کنم

لیکن

در آخرین دقایق دیدار آفتاب

در لحظه ی وصال

از نور آفتاب

در چشمهای من

جز التهاب و سوزش خاکستر سیاه

احساس دیگری غالب نمی شود

خاکستر حقارت چشمان خویش را

در چشم انتظار گلی سرمه می کشم

باشد که

...

 

آذر 1374 شیراز

 

*