25

*

 

چند روزیست که سیمینه گلهای حیاط

خشک و پژمرده شده

ساقه ها لاغر تر، شاخه ها عریانتر

 

پدرم می گوید

عیب از خورشید است، که چنین تیره و کمرنگ و غمین می تابد، از ورای این ابر

باغبانی می گفت

که هجوم پاییز رنگ از دامن گلها برده ست

لیک من می گویم

خاک این باغچه مسموم شدست

و در اندیشه ی این خاک، تراوت مرده ست

بی شک اینجا نه گلی خواهد رست

نه طنین عطشی خواهد خاست

نه شرار از تپش عشق کسی خواهد جست

 

پس چه باید بکنم

من که از مردن و خشکیدن یک غنچه دلم می گیرد

من به عاشق شدن شب بو ها

روی حجم تر شب محتاجم

پس چه باید بکنم

 

و تو ای ابر ببار و بشوی از تن این خاک سیاهی ها را

 

آری

چتر را باید بست

و هم آواز سرود باران

شعر ها باید خواند

زیر باران باید

...

 

و بیایید کمی فکر کنیم

به طلوع خورشید

و به روئیدن گلهای سفید

و به حجم تر چشم

و به موسیقی شوینده آب

و

...

ساده تر باید زیست

ساده تر باید از اندیشه ی این خاک گذشت

ساده تر باید دید

باید از ریشه در آورد علف هایی را

که سر راه شکوفایی اندیشه مان روییده اند

باید از نو رویید

باید از شاخه ی ادراک گلی بر چینیم

و به سر شاخه ی تنهای نهال احساس

ساده پیوند زنیم

 

دی 1374 شیراز

*