40

*

 

سراب

 

چشمانم را باز می کنم

نوری چشمانم را می زند

پیکر برهنه ام روی سینه ی داغ صحرا آرمیده است

ریگهای داغ صحرا در بدنم فرو می روند و من

ناگزیر از برخاستن

و ناگزیر از رفتن

 

خارهای بیابان پاهایم را پاره پاره می کنند

و آفتاب سوزان

و باد شن

بدن برهنه ی مرا می سوزانند

 

ناگاه

 

به سویش می دوم

هر چه می دوم نمی رسم

 

بیابان لایتنهای

دوباره

می دوم

اما هیچ

 

دوباره

دوباره

...

 

هر چند می دانم

اما

 

بیابان لایتنهای

و من ناگزیر از رفتن

 

شیراز

 

*