50

50

*

 

و گیاهانی چند

که سر از خاک برون می آرند

بوسه ای از لب گرم خورشید

خنده ی کوتاهی

و سپس همنفس خاک به رویای گل باغچه می پیوندند

 

گرچه از ظلمت این خاک به سمت خورشید

قد برافراشته اند

لیک

واژه ی بودنشان در دل این خاک

اسیر است

اسیر

 

در دل ظلمت این خاک ، کنون

پیچکی می کارم

گونه ی سردم را

می نهم بر تن این خاک سیه

و به سیل اشکم

پیچک کوچک و فرتوتم را

آب خواهم دادش

 

شاید از روزن اشراق شعاع نوری

بر تن خسته ی این خاک بتابد

آنگاه

پیچکم بر تن این نور بپیچد

و به سمت خورشید

رستن آغاز کند

 و به خورشید رسد

...

 

آه

پیچکم خشکیده

دیگر از چشمانم

نم اشکی حتی

بر نمی جوشد

نیز

حس گرم خورشید

پشت این تیره ی ابر

بسته ماندست انگار

 

تابستان 1375 شیراز

*