52

*

 

دفتر نقاشی

 

آفتابی کم رنگ

حس غمگین غروب

عطر افسونگر یاس

شر شر دایم فواره ی حوض

گردش ماهی ها

میوه هایی نوبر

دفتر نقاشی

و مداد رنگی

 

می کشم بر تن یک برگ سفید

آسمان را قرمز

کوهها را آبی

و درختان را زرد

 

پدرم می خندد

مادرم می گوید

که درختان سبزند

رنگ دریا آبی است

 

لیک من می دانم

رنگ گلهای حیاط

رنگ دریا و درختان

همه نیرنگ بت خورشید است

 

در ورای این رنگ

حس خاموش حقیقت جاری است

 

تبری می سازم

از درختی که کنون، ریشه در خاک حقیقت دارد

تیغه اش از پولاد

سخت سنگین و سیاه

تنشی بی همتا

دست ، پولاد و چوب

 

در پگاه اکنون

تبری بر دوشم

می روم آن بالا، بر بلندای حقیر این کوه

تا از آن بالا دست

بشکنم این بت خورشیدی را

و چه افسوس

...

از شرار عشقم

شعله ای سوزان را

می نهم بر چشمم

حس خاکستر داغ

قدرت دیدن چشمانم را

می رباید از من

 

غرق در تاریکی

من صدای نفس باغچه را می شنوم

من به سرچشمه ی اشراق بسی نزدیکم

 

*