8

8

*

 

کاشکی من بر گ بودم

گاه بر اوج و گهی در زیر پای کودکی چون خاک بودم

کاشکی من خاک بودم

تا بدانم قصه آن گل که با خاری تن معشوق خود بدرید

کاشکی من شاخه ای گل، در کنار باغ بودم

کاشکی معشوق،  من را از برای عشقش می چید

کاشکی من عشق را در مکتب معشوق می آموختم

 

کاشکی من راز بودم، راز، رازی که جهانی در پی اش بودند

رازی که جوابش عاشقی بود

 

دلم می خواست چون ابر بهاری، در دل صحرای شن،

در بیابانهای بی مهر و محبت

قطره قطره می چکیدم

 

کاشکی من خاک بودم، ذره ای تا بی نهایت ریز، تا حتی کسی من را نبیند

 

کاشکی من چشم بودم، تا ببینم

گوش بودم، بشنوم

یا فکر بودم، تا بیندیشم بگویم

کاشکی من برگ بودم

 

شیراز

*